در هلندیی پرّان،
اريک، نامزدِ زنتا، خوابِ پريشانِ ديشباش را برای او بازمیگويد. زنتا، همچنان که
بازگويیی اريک آغاز میشود، چشمهايش را میبندد و به خواب فرومیرود—خوابِ «مغناطيسی»،
چنان که واگنر در ليبرتّو نوشته است. زنتا کجاست؟ خواب است يا بيدار؟ انگار او
هرگز چنين بيدار نبوده است، انگار هرگز چنين بههوش (و بهگوش) نبوده
است: آن «و»های پرسشگرانهی بیشکيب و بیدرنگِ او که بخشهای روايتِ اريک را مفصلبندی
میکنند، بر چيزی جز اين گواهی نمیدهند.
ديشب (ديروز، در واقع) همچنان که در رختخواب افتاده بودم و خواب ِ
ريشتر را میشنيدم، نه بس دير به خواب رفتم. در خواب، جايی ناآشنا بودم که در
آن خوابِ ريشتر پخش میشد. آنچه در خواب میشنيدم همان بود
که در واقعيت به گوش میرسيد؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر