۱۴۰۰/۱۱/۰۲

برادرْ مرگ | هرمان هسه

همچنين سوی من می‌آيی يک روز،
نمی‌فراموشی‌ام،
و می‌رسد به سرْ شکنج
و زنجير می‌شکند.
 
نوز غريب و دور می‌نمايی،
دلارا برادرْ مرگ.
اِسْتاده‌ای چونان اِسْتاره‌يی سرد
بر فراز ِ تنگی‌ام.
 
ليک يک روز خواهی بودن
نزديک و شعله‌ناک—
بيا، دلدار، اينجايَم،
بِسْتان مرا، تُرايَم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر