از کوهسر آيم،
میبُخارَد درّه، میخروشد دريا.
خاموش گردش میکنم، کمْشادم،
وين آه میپرسد هميشه: کجا؟
خورشيد بر من اينجا بس سرد مینمايد،
گُلْ پژمرده، جانْ سالخورده،
وانچه میگويند، بانگ ِ تهی؛
بر همه بيگانهام.
کجاسْتی، سرزمين ِ دلخواهام؟
جُسته، گذشته بر دل و هرگز نشناخته!
آن سرزمين، آن سرزمين ِ بس به امّيد
سبز،
آن سرزمين، کجا در آن گلهای من بشکفند،
کجا در آن دوستان ِ من به تماشا روند،
کجا در آن مردگان ِ من برخيزند،
آن سرزمين، که با زبان ِ من سخن بگويد،
ای سرزمين، کجاسْتی؟
خاموش گردش میکنم، کمشادم،
وين آه میپرسد هميشه: کجا؟
پس به نَفَسْ پَرهيبی* آوا کند مرا:
«آنجا که نيستی، شادبختی آنجاست!»
شعر از گئورگ فيليپ شْميت فون لوبک
ليد از فرانتس شوبرت [ديتريش فيشرـديسکاؤ]
* پَرهيب: «شبح، روح [به نشانگریی شبح؛ ــ از گويشهای خراسانی]» (اديبسلطانی)
ترجمه پيشکش به دوست ِ نديدهام علیست.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر