دو آلبومِ زاستور را از پیِ هم «نواخته» بودم که، افتاده در
تاريکیی بستر، خوابام برد.
خواب ديدم که میخواهم بروم پيشِ پيرزنی که نانهای پُرآوازهيی
میپزد. شب بود، در محلّهيی قديمی بودم، با خانههای انگار در آستانهی فروپاشی،
پای مغازهيی شايد. با خودم گفتم که خانهی پيرزن بايستی در طبقهی دوم باشد، درست
بالای «مغازه»، آنجا که در يا پنجرهيی داشت، و طنابی از آن آويخته بود، و يکی، که
میشناختماش، پيش از من آن را گرفته بود و بالا رفته بود. طناب را گرفتم و بالا
رفتم. حالا در طبقهی دوم بودم، و طبقهی دوم ناگهان تکّهزمينی تنگ و تهی بود که هيچ
بَرش ديواری نبود و از يک سو مُشرف به درّهيی فراخ و تهی بود که طنابی بر فرازش،
از آنجا که من بودم تا خانهيی ناپيدا در دوردستها، آويخته بود، و طنابْ تنها راهِ
من به سوی پيرزن بود. وحشتزده بودم، آنقدر که حتّا نمیتوانستم راهِ آمده را بازگردم. همانجا
گوشهيی نشستم، چشمبهراهِ آشنايی که پيش از من بالا آمده بود و لابد حالا، آنسوی
درّهی تاريک، در خانهی پيرزن بود. چند تکّه نان دوروبرم ديدم. از آنها کمی خوردم. گرم و خوشمزّه
بودند، و تا آشنايم بازگردد خودم را با آنها سرگرم و دلگرم کردم. آشنايم
سرانجام از فرازِ درّه فرارسيد، به همراهِ پيرزن، و يکی که نمیشناختماش و گمان
بردم که از دوستاناش باشد. به او سلام کردم، و از واکنشاش به نظرم رسيد که
مرا درست به جا نمیآورد. به پيرزن سلام کردم. نامام را پرسيد. گفتم. آرام و لرزان
و کمرو، جوری که نشنيد. دوباره پرسيد. بهزحمتْ کمی بلندتر گفتم امّا نشانِ لرزش و
کمرويی هنوز در صدايم پيدا بود، آنچنانکه پيش از آن بوده بود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر