آن شب از او خواستم که کنارِ من بخوابد. ترسيد که شايد قرصْ زياد
خوردهام. اطمينان دادم که نه. دو قرصِ زلپيدمِ ده. کنارم خوابيد. بوسيدَم. در
تاريکی به يادِ روزی افتادم که از بيمارستان بازگشته بودم و، هنوز نيمههشيار،
در بستر دراز کشيده بودم. به يادش آوردم که چگونه، يکباره، ابلهِ داستايفسکی
را از ميانِ کتابهايم برداشت و نشست کنارم و آغاز کرد برايم به خواندنِ نخستين
صفحههايش. اکنون يادم میآيد: بچّه که بودم هيچکس برايم شبها قصّه نمیگفت مگر
آن صدای زنانهی مهربانِ راديو در ساعتِ نهِ شب که يک بار نشنيده خوابام برد و
پسين روز اشکام بند نمیآمد.
«دوست داشتی؟»
«دوست داشتم.»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر