ديشب نخوابيدهام. بيدارم. در بستر. با چشمهای بسته به راهِ خواب. که شايد
بيايد و ببرد. خواب رسيده به «بازگشت ۲» و «نه برّ نه بحرِ بيکران». يادِ
خوابِ ديشب ــ يا ديروز ــ میافتم. میدانم. نخستينبار نيست که اين خواب را میبينم.
و شايد نخستينبار نباشد که مینويسماش. نمیدانم.
منام و خواهرم. در اتاق. قطعهی موسيقیی دلخواهی به گوش میرسد (بيدار که میشوم يادم نمیآيد
که چه بود). جايی سبک میشوم و به هوا میروم، تا نزديکِ سقف. بعد، تا دوباره به
زمين نيفتم، دستهايم را بهتندی بالا و پايين میبرم، چنانکه گويی بالهايم باشند. صدای بالهايم را میشنوم. سرِ
جايم، در هوا، چندی معلّقام. خواهرم، آن پايين، به من خيره شده. بهتزده.
«نه
برّ نه بحرِ بيکران» همچنان به گوش میرسد. لابلای خاطرهی خوابْ تصويری از يک
روزِ تابستانیی روشن به يادم میآيد. پانزدهسالهام. کنارِ باغچه نشستهام و کتاب میخوانم. کتاب دربارهی رابطهی شمس و مولویست. مادرم باغچه را آب میدهد.
خواندن همین چند سطر هم غنیمت است، اما امیدوار بودم به بازگشت ات. مانند تمام امیدواری هایی که در تاریکی روزان و شبان زمستان بلند پیش رو، ناپیدا می شوند.
پاسخحذف