خواب ديدم که از خواب بيدار شدهام و پرندهی سياهی بر بسترم نشسته. گاهی پر میزند و
دوباره بر بسترم مینشيند. صدای مادرم از بيرون میآمد. درِ اتاقام را باز کردم و
خواهرم را ديدم که داشت چيزهايی بر هم میانباشت. جلوی درِ اصلی و با فاصلهی کمی از درِ اتاقام. از او پرسيدم که
نمیدانی اين پرنده از کجا به اتاقِ دربستهام راه پيدا کرده. گفت از پنجره. گيج نگاهاش میکردم. اتاقام يک پنجره دارد و آن هم بسته است. از کدام پنجره حرف میزد؟ گفت
مامان از پنجره آن را فرستاده توی اتاقات که از لاشهات بخورد. جملهی آخر را
نگفت. با نگاهِ معذباش گفت. مادرم آمد و چيزهايی گفت که نفهميدم و چيزهايی را میبرد
توی اتاقام از اتاقهای ديگر که نمیفهميدم چیاند. از برخی جملههای پشتِ تلفناش
فهميدم که دارند از اينجا میروند و خواهرم دارد بارِ سفرشان را میبندد.
من هنوز رسماً دانشجو بودم اما ترمِ تازه را ثبتنام نکرده بودم (نمیتوانم تشخيص بدهم که اين را در خوابِ خوابام خواب میديدم يا در بيداریی خوابام يا در هردو).
از خوابِ اصلی بيدار شدهام. پرندهی سياه را شناختهام. تصويرش پيشِ چشمام است و در حالی که اين کلمهها را مینويسم نمیتوانم جلوی گريهام را
بگيرم. حتا جلوی صدای گريهام را. همه خواباند. در انتهای ديگرِ خانه و صدايم را
کسی نخواهد شنيد.