۱۳۹۷/۰۵/۱۰

«خاکسترم را مبدّل کنيد،
بازبسازيدم
در جهانِ مارپيچِ ناکجا،
تنها چاره‌ی من
اختتامِ کيهانی‌ست ــ
تعظيم کنيدم!»

[پانْتْسِرسواران از ميانِ توفانهای خون می‌گذرند و در شبِ بلورينِ کيهان شش ميليون ستاره را می‌گسارند.]

«دوست داشتم همه‌چيز را نابوده ببينم. نه کينه‌يی در کار بود و نه هوسِ انتقام‌گيری از جهان و ديگرانِ آن، دستکم در ماههای آغاز. ديگرانی در کار نبود ــ اين جهانِ من بود، آری، می‌دانستم که جهانِ من بود، اين جهان به واسطه‌ی چشمهای من جهان شده بود، اين خيابان، اين درخت، به واسطه‌ی چشمهای من درخت و خيابان شده بودند، اين آدمها به واسطه‌ی چشمهای من لبهایشان تکان می‌خورد، به واسطه‌ی گوشهای من آوای قهقهه‌شان بلند می‌شد. مطمئن بودم، که اين قرصها را می‌خورم و می‌ميرم. و مطمئن بودم که با مرگِ من همه‌چيز نابود خواهد شد، و درختها ديگر درخت نخواهند بود، و خيابانها ديگر خيابان نخواهند بود، و لبهای هيچ‌کس تکان نخواهد خورد، آوای قهقهه‌ی هيچ‌کس بلند نخواهد شد. جهان، ناگهان، انديشه‌ی من بود... از بيمارستان که بيرون می‌آمدم، در گيجيهای پس‌مانده‌ی آن روز درست يادم نمی‌آيد، ولی انگار به همه‌شان لعنت فرستادم. جهانِ من هنوز سرِ جای خودش بود، پس من هنوز سرِ جای خودم بودم...» (کلمه‌هايی از هفت سال پيش، زيرِ‌ عنوانِ من نازی‌ام.)