هرچه در روزهای زمستان بهزحمت ساخته بودم به تلنگری بر باد
رفت. و جوری بر باد رفت که اميدِ بازيافتناش ندارم. هر شکنجه و هر کابوس و هر
وسواسِ آزارناک و هر خاطرهی شبحناک و هر بطالتِ بيجا و هر اضطرابِ بيرحم و هر
فرسودگیی تاريخی روزهايم را پر کرده و خودم را ناتوان میبينم از جنگيدن با آنها.
و بدتر از همه اين است که انرژیی ضروری برای مرگِ خودخواسته را هم ندارم. متأسفام،
از تهِ دل متأسفام، بايد ساعتها زار بزنم، که هشت سال پيش نمردم و
اين روزها را ديدم. اين روزهای پر شده از آرزوی بازگشت به آن حجمِ تاريکِ آرزو که
به سوی مرگام میراند.
ایکاش که در فراموشی بپوسم. فراموشیی فراموش شده بودن. و فراموشیی
فراموش کرده بودنِ جهانی که پيشِ چشمهايم دارد میپوسد.