۱۳۹۶/۱۰/۱۷

فيلوزوفِم | بورتْسوم

اين ترجمه‌يی‌ست از متنِ آلبومِ فيلوزوفم [+]، شاملِ پنج ترانه و پنج «داستان» که يک‌به‌يک پيش از هر ترانه آمده‌اند. نامِ هر داستان برگرفته از عنوانِ نگاره‌يی از تئودور کيتلسن است که در کتابچه‌ی آلبوم آمده است. اين نگاره‌ها در اين متن نيز آورده شده‌اند.
ترانه‌ها، جز «مرگِ عيسا» که به نروژی‌ست و از روی ترجمه‌ی آلمانی‌اش به فارسی درآمده، به انگليسی‌اند و از روی انگليسی ترجمه شده‌اند (و پيش از اين، با کمی اختلاف، جداگانه منتشرشان کرده بودم). داستانها در دو نسخه‌ی نروژی و آلمانی آمده‌اند و از روی آلمانی ترجمه شده‌اند. داستانِ پنجم، «دوازده مرد در جنگل»، برايم چندان روشن نيست، به‌ويژه آن که نسخه‌ی آلمانی‌ی کتابچه‌ی آلبوم با ترجمه‌ی انگليسی‌ی آمده در سايتِ ويکرنس فرقهای چشمگير دارد.
سرانجام: فيلوزوفم به معنی‌ی اصل يا گزاره‌ی فلسفی‌ست، و، پيروِ ريشه‌شناسی‌اش، شايد بتوان آن را در فارسی به «فَلْسَفيدار» ترجمه کرد ـــ از بنِ ماضی‌ی «فلسفيدن» و پسوندِ «ـار» (به شيوه‌ی «گفتار» و «جُستار» و «رفتار»).

فيلوزوفم


خَزان و مَخان، خِشّان و پَرّان

دو چراغ ِ طبيعی در اين جهان هست، خورشيد و ماه.* نخستين بودِشِ ديگری را، گاه تا مرزِ بازشناخت‌ناپذيری، می‌چولد. خورشيد رنگ، گرما و روشنی می‌دهدمان، حال آن که ماه بيرنگی، سرما و ناروشنی می‌دهدمان. ما در آفتاب می‌زييم، و آفتابهای مصنوعی می‌سازيم، از آن پس که آرواکر و آلسويدر، به راهبری‌ی سول، خورشيد را در باختر به دريا در فروکشيده باشند، زيرا رنگ، گرما و روشنی می‌خواهيم. از اين روشنايی‌ست که واقعيت‌مان برمی‌آيد؛ بانوی ناگلفاری، شب، چون که آيد، جهان‌مان به شيوه‌يی ناپديد شود. از روشنايی‌يی که دلخواه‌‌مان نيست فروغانی شود، از ماهتابِ بيرنگ، سرد و ناروشن. پيکرهای غريب در جنگلها خود نمايند و مردمان در خانه‌های ايمنِ کوچک‌شان خويشتن بازکشند. بيرون اکنون نيروهای تاريکی فرمان برانند، آری، در راستين‌ترين معنی‌ی کلمه. جهان سراسر ديگرسان شود، برای برخی جهان جايی شود، که بيرزد در آن زيستن. برای آنان، که خواهند درآويختن با اين غولان، که ماه به شکلِ نيروهای مهارناپذيرِ طبيعت آرَدمان، جهان سرانجام جايی شود که به‌راستی بيرزد در آن زيستن.

* در آلمانی، واژه‌ی خورشيد (die Sonne) زنينه و واژه‌ی ماه (der Mond) مردينه است. در متن، برای ماه نيز شکلِ (گويا ساختگی‌ی) زنينه‌ی آن (die Mondin) آمده است.

تاريکی
(موسيقی و متن: اوت ۱۹۹۱)

شب که فرارسد
جهان را پوشانَد
در تاريکی‌ی ناخليدنی.
سرمايی برآيد
از خاک
و آلايد هوا را
ناگهان...
زندگی معنی‌ی نو دارد.

نک {آبروح} چونان اسبی سپيد

در روزگارانِ دور، در زمانِ پيدايش، نيرويی در کار بود که برای هرآنچه گِردَش می‌روييد و می‌زيست زندگی و شادی می‌آورد. اين نيرو در سرتاسرِ شمال در برکه‌های کوچک و درياچه‌ها بود، و همواره برای آن نيرو، که بر پيرامون برمی‌تابيد، عوض می‌گرفت. اين نيرو از قربانِ جانوران، جنگاورانِ کُشته و سرافرازی‌شان، زورقها، که مردمان در نبرد با ديگران الفنجيده بودند، زورآور می‌شد، و هر سال موبَدبانويی نيز برايش قربان می‌شد، همچنان که برخی بردگان. او زورآور بود، و از اين رو پيرامون‌اش نيز زورآور می‌شد و آنان که آنجا می‌زيستند، می‌رستند و می‌شکفتند. امّا ناگهان نيرو ديگر قربانی‌يی نگرفت، مردمان به طاعونی روحانی آلوده شدند، که دانش و زيرکی‌شان را از آنان گرفت؛ دانشِ باستانی‌شان به ژرفنای زيرآگاهی‌شان فروشد. نيرو پژمرد و ژرف در گودِ درياچه‌ها و جويهای کوچکِ ميران در شمال خويشتن بازکشيد. هنوز هم آنجا هست، بر بُنِ اين آبهای سرد و تاريک. در برخی جاها ديگر نيست، رانده‌ی کانايی و بدگمانی، در برخی جاهای ديگر هنوز هست. شباهنگام، نيرو جانوران و مردمان را به دامِ خويش می‌اندازد، چه بايد دوباره زورآورش سازيم، تا دور و بر دوباره زنده شوند، چنان که روزگاری بودند، تا دوباره به بخت و بالندگی توانيم زيستن، چنان که روزگاری.

مرگِ عيسا
(موسيقی و متن: فوريه ۱۹۹٣)

پيکری افتاده بر خاک بود
چنان بدخو، که گلهای گِردَش می‌پژمردند
جانی تاريک افتاده بر خاک بود
چنان سرد، که همه آب يخ می‌شد.
سايه‌يی بر جنگل افتاد
چونان که جانِ پيکر فرومی‌پژمرد
چه جانِ پيکر سايه‌يی بود
سايه‌يی از نيروهای شرّ.

دراؤگر {درياشبح}

اگر شباهنگام به دورافتاده‌ترين آبخوستها در نزديکی‌ی دريا و بيرون از ساحلِ نروژ بروی، سرکردگانِ نروژی‌ی کهنسال را توانی ديد، که در روزگاران بسيار دور بر دريا از ميان رفتند. هنوز هم آن بيرون دريا می‌نوردند، و اگر باد پُرزور باشد، گهگاه گورهای روان‌شان را توانی ديد، که بر تارکِ خيزابها برمی‌آيند، تا زان‌پس دوباره در ميانِ خيزابها ناپديد شوند. رنگِ اندوهگينِ رخسارشان به چشم‌ات خواهد آمد، و آرزوخواهی‌شان. اينک نزديک به هزار سال است که برخی از آنان آن بيرون دريا می‌نوردند، در جست‌وجوی يکی بندر، که در آن لنگر توانند انداخت، يکی بندر، که با آغوشِ باز خوشامدشان بگويد... هنوز هم بندری دوستانه می‌جويند، امّا بندرِ خودشان هرگز راه نمی‌دهدشان؛ آنان از آيندگان‌شان خيانت ديدند، از بچّه‌های خودشان فريب خوردند. از خويش می‌پرسم، چند بايد هنوز بجويند، اين مردانِ فريب‌خورده ـــ نياکانِ سرافرازمان ـــ تا بندری بيابند که در آن پهلو توانند گرفت، بندری که آنان را و بارِ کهن‌شان را با آغوشِ باز خوشامد بگويد؟ برای چند؟

درنگران بر دخترانِ گنبد {آسمان}
(موسيقی و متن: ژانويه ۱۹۹٣)

در شگفت‌ام که زمستان چگونه خواهد بود
با بهاری که هرگز نخواهم‌اش ديد
در شگفت‌ام که شب چگونه خواهد بود
با روزی که هرگز نخواهم‌اش ديد
در شگفت‌ام که زندگی چگونه خواهد بود
با فروغی که هرگز نخواهم‌اش ديد
در شگفت‌ام که زندگی چگونه خواهد بود
با دردی که جاودانه می‌پايد

هر شب را سياهی‌يی ديگرگونه در کار است
هر شب به دل می‌گويم که کاش بازمی‌گشتم
به آن زمان که سواری می‌کردم
از ميانِ جنگلهای کهن

هر زمستان را سرمايی ديگرگونه در کار است
هر زمستان احساس می‌کنم که بس پيرم
آنچنان پير که شب
آنچنان پير که سرمای سهمگين

در شگفت‌ام که زندگی چگونه خواهد بود
با مرگی که هرگز نخواهم‌اش ديد
در شگفت‌ام که چرا زندگی بايد
زندگی‌يی باشد که جاودانه می‌پايد
در شگفت‌ام که زندگی چگونه خواهد بود
با مرگی که هرگز نخواهم‌اش ديد
در شگفت‌ام که چرا زندگی بايد
زندگی‌يی باشد که جاودانه می‌پايد

موش‌شهر

با طاعونِ روحانی‌ی جنوب چيزی هم آمد که دليری و آبرو را کُشت. روشنايی، که نامِ نهاده بر طاعون بود، مردان و زنانِ بيشمار شکنجيد، واداشت‌شان که در بسترشان بميرند، به مرگِ پيری کم نه. مردان را، که با مرگی پرمعنی بر رزمگاه آوازه و آبرو می‌توانستند الفنجيد، فراوان می‌بايست که از نزاری‌ی پيری بميرند. در اين ميان بنا بود که نيروهای تاريکی برانداخته شوند، جنگ گناه بود و هيچ کس را مُجاز نبود کشتنِ ديگری. صلح بود، امّا نه صلحی راستين، زيرا اين صلح مردمان را بيشتر می‌فرسود از هر جنگ که می‌توانست بفرسايدشان. صلحِ جاويدان نه صلح است، دگرسانيهايند که کارمايه می‌آفرينند. روشنايی گرم‌شان نمی‌کرد، ورمی‌سوزاندشان؛ روشنايی نمی‌گذاشت ببينند، کورشان می‌کرد؛ روشنايی همه کارمايه از آنان می‌مکيد و آنان از پسِ زندگی‌يی دراز و بی‌آبرو در بستر می‌مردند. روشنايی صلح می‌آوردشان، صلحِ خداوند، دوزخِ ناب!
(نوشته‌شده يک زمان در آينده)

شکستگی
(موسيقی و متن: دسامبر ۱۹۹۲)

اشکها از چشمهای بس سرد، اشکها از چشمها، در مرغزارِ بس سبز.
چونان که اينجا فتاده‌ام، يکباره و برای هميشه بار از من برمی‌گيرند، يکباره و برای هميشه.
زنهار از روشنايی، بدر تواند بردتان، بدانجا که هيچ شرّ خانه نکردست.
بدر خواهد بردتان، ابدالآباد.
شب بس زيباست (نيازمندِ اوييم همچنان که نيازمندِ روزيم).

دوازده مرد در جنگل

در جنگلهای نروژ همدارگانی از اَبَرمردمان می‌زيند، به شمارِ دوازده، که مردمان با فريب بيرون رانده‌اندشان و از برای باورشان بر آنان بيداد کرده‌اند. دور و بر سفر می‌کنند، به ابرمردمانِ دوردست بر ساحلِ نروژ سرپناه می‌دهند، و چشم‌به‌راهِ آن‌اند که آبرو و فخرِ مردمان ـــ سرکرده‌شان ـــ بازگردد. بالاتر در افق می‌توان ديدش که می‌آيد، به جست‌وخيز، تا کسانِ فروپايه را دوباره مردم کند. او شعله‌يی در آسمانِ شمالی ديد، فروغی چنان واقعی که فريبِ قومِ مسيحی. همه بيرون در راهِ شمالی برخی هستند که او هرگز از ديده‌شان پنهان نشد. ما در آسمانِ شمالی شعله‌يی برافروختيم، آنچنان پُرزور، که همه‌شان را ديده‌ايد. سيزده آسير در دشتِ‌ مينويان گرد آمدند: وُتان و دوازده تن از پسران‌اش ـــ فورستی، ويدار، نيورد، فرير، دُنار، تير، هايمدال، براگی، والی، اولر، هونير و لوکی. آنان به‌خوبی راهبری و داوری می‌کنند.

گردش به دورِ ستونِ ترافرازنده‌ی تکينی
(موسيقی: مارس ۱۹۹٣)

«چشمه‌ی اورد ديگر نه ژرفنايی تاريک، که در آن خيره شويم، بل جويباری زنده است که بَرومند از ميانِ سرزمينهای شمال می‌رود. آری، رو به بَرين ديدارهای گوهر، اين زندگی اکنون در گوالشِ نيروی بنيادگذار و شگرفی‌اش بر تواند شدن، بَر به سوی همه‌پدر، که بر فرازِ والهالاست، به سوی او، خدای راستين...»

۱ نظر: