۱۳۹۵/۰۹/۱۸

خاگِ کيهانی | هيلدگاردِ بينگنی

يکی از تصويرهای پُرآوازه در کارِ هيلدگارد تصويرِ «خاگِ کيهانی» [cosmic egg] است، بَرديدی [a survey] از کيهان که به سومين ديدارِ نخستين کتابِ Scivias شکل می‌دهد. اين ديدارْ وصف‌گويانه است، اما همچنين بسيار تمثيلی‌ست، و شايانِ ذکر است که گرچه هر جزء از اين وصفْ عينی فيزيکی را در گيتی‌ی هيلدگارد بازمی‌نماياند، او به آن در زندگی‌ی ايمان‌دارانه و رويدادهای تاريخ نشانگری‌يی فراتر نسبت می‌دهد. با اين کار به سانِ ضمنی می‌گويد که زندگی‌ی بشری و گيتی، چونان ريزکيهان [microcosm] و درشت‌کيهان [macrocosm]، پيوندِ تنگاتنگ و ناگسستنی با يکديگر دارند.
 
خاگِ کيهانی [Scivias I, 3]

از پسِ اين چيزها شکلی کلان ديدم، گِرد و سايه‌ور، صورت‌بسته همچون خاگی؛ سرش تيز بود و ميان‌اش فراخ و ته‌اش باريک؛ لايه‌ی بيرونی‌اش جوّی از آتشِ فروزان بود به همراهِ گونه‌يی پوسته‌ی تاريک در زيرِ آن. و در آن جوِ بيرونی يکی گویْ از آتشِ سرخ بود آنچنان بزرگ که شکلِ کلان همه زان روشن بود. درست بر فرازِ آتشگویْ رَجی عمودی از سه روشنايی بود که با آتش و کارمايه‌شان نگاه‌اش می‌داشتند و نمی‌گذاشتند بيفتد.
گهگاه آتشگویْ به بَرسو برمی‌آمد و به آتشِ بيشتر برمی‌خورد، که يکباره شعله‌های درازِ بزرگ از آن برمی‌آورد. گهگاه، امّا، آتشگویْ به فروسو می‌جنبيد و با ناحيه‌يی بسيار سرد روبرو می‌شد که شعله‌هايش را زود فرومی‌نشاند.
از جوِ بيرونی‌ی آتش، گردبادهايی وزيدن می‌گرفتند. و از پوسته‌ی تاريکِ زيرش، گردبادهايی ديگر که در همه‌سو بر گویْ برمی‌جنبيدند از وزشی ديگر می‌غرّيدند. در آن پوسته‌ی تاريک همچنين آتشی تاريک بود آنچنان وحشت‌بار که درست نمی‌توانستم‌اش ديد. وحشتْ پوسته‌ی تاريک را زيرِ ضربه‌ی فراگيرِ صداها و تندبادها و سنگهای تيزِ ريز و درشت می‌گرفت. هرگاه که اين های‌وهویْ برمی‌خاست، لايه‌ی آتشِ فروزان و باد و هوا را به جنبش درمی‌آورد تا آذرخش از تندر پيش افتد، چرا که کارمايه‌ی آتشين نخستين آشوبناکيهای تندر را در خود احساس می‌کند.
در زيرِ لايه‌ی تاريک، امّا، نابترين اتر بود بی هيچ پوسته‌يی در زيرِ آن. اينجا آتشگويی نيز ديدم، بسيار بزرگ، آکنده از کارمايه‌ی سپيد۔افروز؛ دو روشنايی بر فرازش جایْ گرفته بودند که نگاه‌اش می‌داشتند و نمی‌گذاشتند از اندازه‌ی رَوَند۔راه‌اش درگذرد. در سرتاسرِ اتر همه‌جا کُره‌های تابناکِ پُرشمار قرار گرفته بودند، که آتشگویِ سپيد هر از گاهی کارمايه‌اش را در آنها می‌ريخت. آنگاه دگربار سوی آتشگویِ سرخ برمی‌آمد تا دگربار بارِ آتش گيرد و دگربار به کره‌های تابناک اندرفرستدش. در اتر گردبادهايی نيز وزيدن می‌گرفتند که در جای‌جایِ کيهان گسترش می‌يافتند.
در زيرِ اتر لايه‌يی از هوای آبگون می‌توانستم ديد، با پوسته‌يی سپيد در زيرش، که همه‌جا پخش می‌شد، و سرتاسرِ جهان از آن نمناک بود. گهگاه تند انباشته می‌شد و به غرّشی بلند بارانِ ناگهانی می‌فرستاد. امّا هنگامی که آهسته پخش می‌شد، نرم‌بارانِ خوشايند می‌فرستاد. امّا آنک از دل‌اش باد و توفانی برمی‌آمد که در سرتاسرِ گویْ {شکلِ کلان؟} پخش می‌شد.
و در ميانِ اين عنصرها گویِ ريگی‌ی بزرگی بود که چنان در بر گرفته بودندش که نمی‌توانست به هيچ سو بجنبد. امّا، هنگامی که بادها به اين عنصرها برخورد می‌کردند، از نيروی ضربه‌شان سرتاسرِ جهان {گویِ ريگی؟} را اندکی تکان می‌دادند.
و ميانِ شمال و شرقْ چيزی همانندِ کوهی بزرگ ديدم، که بر شمالْ پهنه‌هايی بزرگ از تاريکی می‌نمود و بر شرقْ روشنايی بزرگ. نه تاريکی در روشنايی کارگر می‌افتاد و نه روشنايی در تاريکی.
و دگربار آوازی شنيدم که از آسمان با من سخن می‌گفت.


اين ترجمه‌يی بود از:
Hildegard of Bingen: Selected Writings, trans. Mark Atherton (Penguin Books, 2001), 89-90;
با نگاهی به يک ترجمه‌ی انگليسی‌ی ديگر و يک ترجمه‌ی آلمانی از متنِ هيلدگارد. مقدّمه از مترجمِ انگليسی‌ست. «خاگ» به معنی‌ی تخمِ پرنده است و نامِ غذای معروف، «خاگينه»، از آن می‌آيد. «ديدار» را، در مقدّمه، برابرِ vision و در معنايی عرفانی۔دينی، نزديک به «مشاهده» و «شهود» (و تا حدّی «رؤيا»)، به کار برده‌ام.

۳ نظر:

  1. چه عجیب با خوندن این کلمات یادم به «سفر ناگذشتنی» غزاله علیزاده افتاد. توصیف به قدری قوی، گنگ، آغشته به خیالِ که تو یه لحظه وارد جهان ذهن شخص میشی؛ این عمل تقریبا غیر ممکنه ورود تمام و کمال به ذهن دیگری انگار برای لحظات کوتاهی اتفاق می افته! میتونم جرفه ی این تماس خالصُ حس کنم. قبل از اینکه همچین روایتی رو بخونم، همیشه فکر میکردم چنین اتفاقی بیشتر توی ترجمه میتونه بیفته. شخص جوری کلمات رو خلق کنه که همه چیز جلوت حرکت کنه و اشیاء زنده بشن، چرا که به نظرم یکی از مهم ترین فاکتورای چنین خلقتی، گنگ بودن ابتدا و انتهای خیالِ جملات بود. چیزی که میتونست به احتمال بیشتر توی ترجمه و انتقال مفاهیم بین زبان ها اتفاق بیفته. قسمتی که نویسنده یا خالق بهش نمیپردازه و اون فضای خالی رو تنها با چنیش و پس و پیش کردن جملات شکل میده. مثل نقاشی های ژاپنی؛ تصویر پراکنده، پر از جای خالی، اما در تهیِ این فاصله، نیرویی در جریان.

    ممنون بابت خوندن این ترجمه ی خوب از شما و این جرقه.

    پاسخحذف
  2. رحیلا: چه خوابی بود آن خواب که اسب ها دیوانه وار در دشت می دویدند و آفتاب که میزد ریشه ی علف شیرین بود و پروانه های هزار رنگ پران. دائم چهره را چرا با گیسوان می پوشانم و چرا از پس زلفانم هرچیز آرام و مهربار است و نورها، خواهرانه، از میان مشبک های طره یی بر من میتابد و هیچ چشمی، به شماتت، زخمی کاری بر گونه ام نمیزند. دوربین را از پنجره پایین می اندازم و بر سنگفرش می افتد، آنگاه هرچه سنگین و سنگینی ست بر زمین می ماند و من تن می تکانم و نهرها زیر پام جاری میشود.
    میوه ای غریب خوردم، سرد و ترد و طعم آن همیشه با من است. برش هایی زرد و بویی شبیه لیمو، کسی آن را پره پره در دهانم میگذاشت. در تنهایی و در سرگشتگی ها و رهاشدگی، آن طعم تازه ی روشن، همواره مرا پناه میداد. به سال هایی مدید، سراسر گم و دور بود و اکنون دوباره از گذشته، پرده ای زرد و شیرین را حائل من میکند و میان آن پره ها به خواب میروم، براده هایی ترنج، نرم و سرد و ترش به هر غلت کوچک زیر تنم می کروچد و خوشابه یی میخوش در دهانم می چکد. در آن گهواره ی نرم و شیرین می مانم، حریر سپید روی من می کشند که به هیچ جنبشی نمی لرزد و آنجا، خواب رفته، بار دیگر به زمین باز میگردم، میان بخارهای زرد وزان، باتنی لخت، سپرده میشودم به خوابی مدام و شهدناک.

    ***

    او میدود سوی یونجه زار، برای چیدن تک گل های آبی و میان دریای علف ناپدید میشود. با دلهره گردن می افرازم، ناگهان دوباره نمایان میشود، سیبی کال چیده و گاززنان می آید، سیب را میاندازد، پنهانی آن را برمیدارم، بر جای دندان ها لب می فشارم و او همچنان می پرد و جهان جهان پیش و پس میرود تا کنار من میرسد.آنگاه شگفت زده چشمان سیاهش را به من میدوزد و میخندد و سر زلف به دست میگیرد و به سوی دهان میبرد و دزدیده نگاهم میکند. بی طاقت از کمینگاه میجهم، او به خنده دوان می رود من نیز به دنبالش. لابلای علف ها و بوته ها فراز و فرود میرود. دامن سپید و آستین های بادکرده ی پیراهنش دمادم میجهد، سوی گزنه ها که میرود ترسم از این است که پاهای نازکش بخراشد. تند میدود، دور میشود، لکه ای درشت و سپید، بر دریای پرتلاطم علف می چرخد.


    قسمتی از داستان سومِ سفر ناگذشتنی به نام "با انار و با ترنج از شاخ سیب" .

    پاسخحذف
  3. خیلی وقت بود سری به آواره نزده بودم :-(

    پاسخحذف