ديروز، سرتاسر، برف میآمد. زيرِ برف قدم زدم، زيرِ برف موسيقیی آشنا گوش دادم (از چند کارولِ کريسمس و پرتقالهای خونی در برف گرفته تا رؤيا و ليدهای وزندونک)، ميانِ راه گوشهيی پيدا کردم و سازدهنی زدم. چنان میباريد که با خودم گفتم تا آخرِ زمستان اگر برفی نبارد، باز راضیام. امروز، بيدار که شدم، آفتاب برفهای نِشسته را کمابيش آب کرده بود. خوارکارانه دراز کشيدهام، و يادِ خوشیی پُرفراموشیی ديروز، و يادِ آن لحظه که ديدم دارد میبارد و سنگين میبارد، چنان دور و رؤياگون است که باور نمیکنم همين ديروز بود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر