۱۳۹۵/۰۹/۲۲

سايه‌ی شومِ اجباری روی هر کاری که به آن دست بزنم هست، فرقی نمی‌کند چه اندازه دلبسته‌اش باشم. بايد اثرِ ورود به سی‌سالگی باشد، و اثرِ چشم باز کردن و اينهمه سال را يکباره هدررفته ديدن—که در برابرِ اينگونه ديدنِ زندگی مقاومت می‌کنم، امّا به هر حال هميشه در جايی از ذهن هست. گذشته از بازگشتِ دوره‌ای‌ی چيزی که گويا افسردگی نام داشت (يا، نمی‌دانم، شايد بازگشتِ خاطره‌يی از افسردگی)، که ذوقِ هر کاری را می‌گيرد، در زمانهای ديگر، انگار می‌دانم که فرصتی ندارم و هر کاری که می‌کنم (حتا در حدِ شنيدنِ يک قطعه موسيقی يا خواندنِ يک متن) از سرِ هول است و فشارِ اين فرصت نداشتن بر آن سنگينی می‌کند. شورِ ساختن را همانگونه از دست داده‌ام که شورِ ويران کردن و خود۔ويران۔کردن را، و زندگی‌ام ميانِ بطالت و کارِ اجباری در نوسان است.

ده قاعده‌يی را بازمی‌خوانم که جان کيج آنها را «مَردُمانيده».