نامِ کتابِ آلن سوکال و ژان
بريکمون اين است: Fashionable Nonsense: Postmodern Intellectuals' Abuse of Science؛ که به فارسی میشود چيزی مانندِ جفنگِ مدِ روز: سوءاستفادهی انديشهکارانِ پسامدرن
از علم (در بريتانيا کتاب به اين عنوان منتشر شده: Intellectual Impostures؛ که میشود چيزی مانندِ شيّاديهای انديشهکارانه).
عرفان ثابتی اين کتاب را به نامِ چرندياتِ پستمدرن: سوءاستفادهی
روشنفکرانِ پستمدرن از علم ترجمه کرده و نشرِ ققنوس (چاپِ چهارم: ۱٣۹۴)
آن را منتشر کرده در حالی که پشتِ جلدِ کتاب عنوانِ Intellectual Impostures آمده، و مترجم در کتابِ منتشرشده يک کلمه توضيح نداده که چرا
و با چه توجيهی به جای Fashionable گذاشته پستمدرن، بهويژه
که کلمهی «پستمدرن» در عنوانِ فرعیی کتاب هم آمده، و از اين نظر، در بهترين
حالت، حشو است. نمیدانم نامِ اينگونه دخالتهای بیمعنی به نامِ ترجمه را چه بايد
گذاشت، اگر اصلاً بیمعنی باشند، زيرا نشستنِ «چرنديات» در کنارِ «پستمدرن» چهبسا
کار را به اينجا کشانده باشد که برخی، لای کتاب را باز نکرده، گمان کنند که کتاب
دربارهی چرند بودنِ پستمدرنيسم است (و شايد حتّا گمان کنند که نويسندگانِ کتاب
«پستمدرن» را برای ريشخند و ناسزاگويی به کار میبرند)، در حالی
که موضوعِ اصلیی کتاب—گرچه در دو «ميانپرده» بحثهايی دربارهی «نسبيتگرايیی
معرفتشناختی» و «علمِ پستمدرن» میکنند—چيزِ ديگریست. به هر رو، پس از خواندنِ
چند فصل از اين کتاب، با کمالِ تأسّف از اين تداعیی ناخواسته، يادِ ماجرايی
افتادم.
زمانی در متنی از محسن
مخملباف خواندم که:
استالين هجده سال تمام در مقابل نسبيت اينشتين مطلقاً ايستادگی کرد، امّا در نهايت نسبيت، نسبتاً بر او هم اثر گذاشت. پس به حکم قانون تأثير متقابل معارف بشری، میتوان اميدوار بود روزی ميليونها دون کيشوت ايرانی نيز از اسب چوبين جزم، بر بال مهربان نسبيت سوار شوند و به يکديگر بگويند به همان اندازه که حق با من است، احتمالاً حق با توست و احياناً حق با اوست. [گنگ خوابديده، «سينما، همهٔ سينماست»]
و، در مصاحبهيی، در پاسخ به پرسش
از چيستیی نظرهای او در «دورهی سومِ» کارش:
همان بحث نسبيت اينشتين و نقش موقعيت در افکار و رفتار آدمی و همان بحث جابجايی موقعيت برای فهم تغييرات در انسان. [زندگی رنگ است، «شادی زندگی، غم انسانی»]
موضوع روشن است، و روشن بود:
مخملباف چيزی از نسبيتِ اينشتين نمیداند (منظورم از دانستن، البته، آن چيزیست که
با خواندنِ کتابهای عامهفهم نيز به دست میآيد، وگرنه کسی از مخملباف چشم ندارد
که فيزيکِ مدرن بداند)، و از اشتراکی لفظی نتيجه گرفته که چيزهايی که دربارهی
«نسبيتِ حقيقت» میگويد ربطی به نظريهی اينشتين دارد. خوشبين اگر
باشيم، او اطلاعاتی سطحی از چيزها داشت که آنها را شتابزده در خدمت و در توجيهِ
هرآنچه میخواست بگويد به کار میبرد. بدبين اگر باشيم؟
گزارشِ اين تداعی آهنگِ ريشخند و
اهانت ندارد، و از آن پيشِ خود نتيجه نمیگيرم که کارِ نظریی
انديشهکارانِ موردِ بحث در جفنگِ مُدِ روز يکباره بیارزش
است زيرا اين يکی در کمالِ «دقّت» عددِ گنگ را با عددِ موهوم
اشتباه میگيرد و آن يکی نسبيتِ خاص را با نسبيتِ عام، و در کمالِ جدّيت میگويد
که نيچه «اگو»يش را به صورتِ هستهی اتمیی در معرضِ خطرِ انفجار درک میکرده پس
از يادآوریی اين که Spaltung («در کارِ فرويد») دستبرقضا همان کلمهيیست
که اينک برای شکافتِ هستهای به کار میرود. امّا کسی که از پافشاریی آنان بر
نظريهپردازی بر پايهی استنادهای سست يا بیربط يا يکباره نادرست به رياضيات و
فيزيک با اين توضيح دفاع میکند که «لکان که نمیخواهد بحثِ رياضی کند» يا «اينها صرفاً
استعارهاند»—يا، بدتر از همه، چيزهايی از اين دست که «نيچه نشان داده که حقيقت
سپاهی از استعارههاست»—بايد در نظر داشته باشد که اينگونه حرفها را در دفاع از
گفتآوردهای آشکارا پيشپاافتادهی بالا نيز (نـ)میتوان به
کار بست. دستآخر، آن شاعری نيز که میگويد «بُتی دارم که گردِ گُل ز سنبل سايهبان
دارد» شناختی—يعنی، تجربهيی حسّانی—از گُل و سنبل دارد که میتواند بر
پايهی آن از همانندیی روی و مویِ معشوقِ خود با گُل و سنبل برايمان
بگويد. و اگر آن دستْ وامگيریی مفهومها و ترمها از رياضيات و فيزيک نه استعارهپردازی
که گونهيی مضمونربايیست، بايد گفت که مضمونربايی معنادار است اگر و تنها اگر
بتواند مضمونی را آگاهانه، و با هدفِ بند آوردنِ زبانِ قدرتی، عليهِ کاربردِ
تاکنونیی آن به کار گيرد، نه آنکه تنها آن را بد به
کار گرفته باشد در حالی که فضلِ همان قدرت را میفروشد يا دربارهی کاربردِ
تاکنونیی همان مضمون گزارشِ نقّادانه میدهد بی آنکه بداند آنچه نقدش میکند چیست—«واسازی»اش
به کنار.
پینوشت
برای روشنتر کردنِ منظور، اين گفتآوردیست از لکان، آمده در کتاب (ترجمه
از من):
زندگیی انسان را میتوان همچون حسابی تعريف کرد که در آن صفرْ گنگ [irrational] باشد. اين فرمول تنها يک تصوير است، استعارهيی رياضی. وختی میگويم «گنگ»، نه به حالتِ عاطفیيی فهمناپذير بلکه دقيقاً به چيزی اشاره میکنم که عددِ پنداشتی/موهوم [imaginary number] خوانده میشود.
وختی کسی میگويد «زندگیی انسان
را میتوان همچون حسابی تعريف کرد که در آن صفر گنگ باشد»، بی دانستنِ اينکه او
«صفر» را «استعاره» از چه چيزی در «زندگیی انسان» میگيرد، میتوان به تصويری
پارادَخشيک [paradoxical] از زندگیی انسان
رسيد، تصويری که به نظر میرسد خود را نقض میکند يا ياوه است (چون صفر ناگزير
گوياست نه گنگ) اما شايد درست باشد (دارم، سرراستانه، به تعريفی از پارادَخش [paradox] ارجاع میدهم)،
يا دستکم کارامد. اين، به خودیی خود، سوءاستفاده يا کاربردِ بدِ
مفهومی رياضی نيست (بايد سراغِ لکان رفت و نخست ديد که اين استعاره چه نقش يا
معنايی دارد اگر دارد). امّا وختی میافزايد منظورش از irrational «دقيقاً» چيزیست
«که عددِ موهوم خوانده میشود»، دارد عددِ گنگ را با عددِ موهوم اشتباه میگيرد (و بنابراين از
آن سوءاستفاده میکند، يعنی بد به کار میبردش): اينکه
نويسنده آن تصوير را «استعارهيی رياضی» میخواند معنايی جز اين ندارد
که او irrational را به معنای «گنگ» (و
نه «ناعقلانی») به کار میبرد (توجه به اين نکته اهميت دارد که استعارهی
رياضی بودنِ آن تصوير چيزی را تغيير نمیدهد و تنها نشانگرِ اين است
که آنچه به صفر میمانَد صفتی دارد مانندِ صفتی
که در رياضی irrational خوانده میشود،
يعنی برای فهمِ ويژگیی چيزی که صفر استعارهيی از آن است بايد از معنای رياضیی irrational کمک گرفت، نه
آنکه خودِ irrational در اينجا معنای رياضی ندارد).
و باز، بايد تأکيد کرد که اشاره به «شناخت» اشاره به کيفيتی درونِ متن است که برای معناداریی يک همانندسازی (نيز) ضروریست—اگرنه کمترين اهميتی ندارد که يک روانکاو، هنگامی که در حالِ نظريهپردازی در روانکاوی نيست، فرقِ عددِ گنگ و عددِ موهوم را میداند يا نه.
و باز، بايد تأکيد کرد که اشاره به «شناخت» اشاره به کيفيتی درونِ متن است که برای معناداریی يک همانندسازی (نيز) ضروریست—اگرنه کمترين اهميتی ندارد که يک روانکاو، هنگامی که در حالِ نظريهپردازی در روانکاوی نيست، فرقِ عددِ گنگ و عددِ موهوم را میداند يا نه.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر