سرانجام آزاد بودم، دورانِ مدرسه را پشتسر گذاشته، پدر۔مادر را
بدرود گفته و به عنوانِ شاگردِ کنسرواتوآرِ پايتخت زندگیی تازهيی را آغاز کرده
بودم. اين کار را با اميدهای بزرگ کردم و يقين داشتم که در مدرسهی موسيقی شاگردِ
خوبی خواهم بود. امّا در کمالِ شگفتیی آزارندهی من جورِ ديگری شد. برايم سخت بود
که آنهمه درس را پی بگيرم، در درسِ پيانو، که اکنون بايد فرامیگرفتم، تنها عذابی
بزرگ يافتم و ديری نگذشت که کُلِ تحصيلام را همچون کوهی برنپيمودنی پيشِ روی خود
ديدم. درست است که به فکرِ وادادن نبودم، ولی دلسرد و خجالتزده بودم. اکنون میديدم
که با همهی فروتنی خود را نوعی نابغه انگاشته بودم، و سختيها و دشواريهای راهِ
هنر را به سانِ چشمگيری دستکم گرفته بودم. وانگهی ذوقِ آهنگسازی از
بيخوبن در من کور شده بود، چرا که اکنون در خُردترين تکليف تنها کوهِ
دشواريها و قاعدهها را میديدم، آموختم که به احساسام سراسر بدگمان باشم و ديگر
نمیدانستم که آيا ذرّهيی توانايی در من هست يا نه. پس قناعت پيشه کردم، خوار و
اندوهگين شدم، کمابيش همان سان کار میکردم که اگر در دفترم يا در مدرسهيی ديگر میبودم کار
میکردم، کوشا و بیرامِش. نمیشد فغان کنم، دستکم در نامههايم به خانواده، بلکه
با دلسردیيی خاموش در راهِ آغازيده پيش میرفتم و در نظر داشتم که دستکم
ويولُنيستِ خوبی شوم. تمرين از پیِ تمرين میکردم، پذيرای درشتيها و ريشخندِ
آموزگاران بودم، میديدم که برخی کسانِ ديگر، که فکر نمیکردم از پساش برآيند، بهآسانی
پيشرفت میکنند و آفرين میشنوند و هدفام را فروتر و فروتر میگذاشتم. زيرا در
موردِ ويولن هم اوضاع چنان نبود که بتوانم از آن سرافراز باشم و برای مثال به
ويرتوئوز شدن فکر کنم. در کل به نظر میرسيد که با سختکوشی بتوانم بهناچارْ
دستکارِ کارامدی شوم که در يک ارکسترِ کوچک ويولنِ فروتنانهاش را بی ننگ و بی
آبرو مینوازد و از آن نان میخورد.
اين ترجمهيی بود از تکّهيی در آغازِ رمانِ گرترود،
نوشتهی هرمان هسه، در:
Josephine
Barber, German for Musicians (Faber Music, 1985), 161-162.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر