يک:
شايد در جايی دورافتاده، همهچيز
پيشاپيش و بآرامی ازدسترفته باشد. يا دستکم جای ساکتی وجود داشته باشد که همهچيز
بتواند در آنجا ناپديد شود و در شکلِ يگانهی پوشانندهيی در هم گدازد. و همچنانکه
زندگیمان را میکنيم—و نخهای باريکِ پيوسته به هريک به سويمان کشيده میشوند—کشف
میکنيم که چه چيزی از دست رفته است. چشمهايم را بستم و سعی کردم هر شمار از
چيزهای ازدسترفتهی زيبا را که میتوانستم به خاطر بياورم. نزديکتر میکشيدمشان،
دودستی به آنها میچسبيدم. و در تمامِ مدّت میدانستم که عمرشان زودگذر است. و در
تمامِ مدّت میدانستم که عمرشان زودگذر است. [+]
دو:
وختی توماس خبر آورد که خانهيی که در آن زاده شدم ديگر وجود ندارد—نه آن کوچه، نه آن بوستان که تا رودخانه شيب پيدا میکرد، هيچچيز—خوابِ بازگشت ديدم. رنگارنگ. شادمانه. میتوانستم پرواز کنم. و درختان حتّا بلندتر بودند تا در کودکی، زيرا در همهی سالهايی که فروبريده شده بودند باليده بودند. [+]
وختی توماس خبر آورد که خانهيی که در آن زاده شدم ديگر وجود ندارد—نه آن کوچه، نه آن بوستان که تا رودخانه شيب پيدا میکرد، هيچچيز—خوابِ بازگشت ديدم. رنگارنگ. شادمانه. میتوانستم پرواز کنم. و درختان حتّا بلندتر بودند تا در کودکی، زيرا در همهی سالهايی که فروبريده شده بودند باليده بودند. [+]
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر