۱۳۹۵/۰۴/۲۵

در راه بوديم. راننده تند و بد می‌راند. از او خواستم آرامتر براند. نمی‌شنيد. ماشين را به سوی پرتگاهی برد. با خودم گفتم که خواهيم مرد. از لبه‌ی پرتگاه که گذشت ماشين به پرواز درآمد. ماشينِ پرواز شد. بالا رفتيم و خيلی زود بر دهکده‌يی فرود آمديم. می‌گويم دهکده، امّا بهشت بود. رنگهايی چنان شگفت و زنده که با خودم گفتم تا آن دم هرگز رنگ نديده بوده‌ام.

شب شد. تنها در دهکده می‌رفتم. به کنارِ پرتگاهی رسيدم. همه‌چيز ساکت و ساکن بود، مانندِ تکّه‌عکسی. تنها در اعماقِ سياهِ پرتگاه ستاره‌هايی به رنگهای آبی و نارنجی چشمک می‌زدند. با خودم گفتم، اين پرتگاه آنقدر زيباست که آدم را اغوا می‌کند که در اوجِ خوشبختی خودش را در آن بيندازد—

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر