در راه بوديم. راننده تند و بد میراند. از او خواستم آرامتر براند.
نمیشنيد. ماشين را به سوی پرتگاهی برد. با خودم گفتم که خواهيم مرد. از لبهی
پرتگاه که گذشت ماشين به پرواز درآمد. ماشينِ پرواز شد. بالا رفتيم و خيلی زود بر
دهکدهيی فرود آمديم. میگويم دهکده، امّا بهشت بود. رنگهايی چنان شگفت و زنده که
با خودم گفتم تا آن دم هرگز رنگ نديده بودهام.
شب شد. تنها در دهکده میرفتم. به کنارِ پرتگاهی رسيدم. همهچيز ساکت
و ساکن بود، مانندِ تکّهعکسی. تنها در اعماقِ سياهِ پرتگاه ستارههايی به رنگهای
آبی و نارنجی چشمک میزدند. با خودم گفتم، اين پرتگاه آنقدر زيباست که آدم را اغوا
میکند که در اوجِ خوشبختی خودش را در آن بيندازد—
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر