۱۳۹۵/۰۴/۲۴

احساس می‌کنم که از سر تا پا فروپاشيده‌ام. هوش و گوش و چشم و دست ربطی يا پيوندی به هم ندارند، هريک کارِ جداگانه‌ی خود را می‌کنند. انگار به بدنهای جداگانه تعلّق دارند. کوشش می‌کنم تمرکز کنم، خودم را جمع‌وجور کنم، هوش و گوش و چشم و دست را فراهم بياورم. نمی‌شود. و آنجا که می‌شود، کوچکترين انگيختاری از بيرون همه‌چيز را به هم می‌ريزد. هنگامِ ساز زدن، انگشتهايم به طرزِ يأس‌آوری از آنچه در ذهن‌ام می‌گذرد پيروی نمی‌کنند.
نمی‌دانم با اين وضع چه کنم. من سلامتِ هميشگی‌ام را می‌‌خواهم. ساعتِ خواب‌‌ام مدام و با شتابِ حيرت‌انگيزی می‌چرخد. نه تنها در ناهماهنگی با خورشيد، که در ناهماهنگی‌ی تمام با طبيعت زندگی می‌کنم. وختی خواب‌ام کاملاً به روز می‌افتد، کلافه‌ام، و احساسِ فرسودگی می‌کنم. به انضباط، به تمرکز، به حوصله و آرامش نياز دارم، و نيست. همه‌ی اينها در کنارِ اينکه، اغلب از خودم خشمگين‌ام، دليلِ روشنی برای اين خشم ندارم، امّا بهانه‌های خشم فراوان‌اند. برای چيزهای کوچکِ روزمره، چيزهايی مثلِ افتادنِ چيزی از دست، خودم را به بادِ ناسزا می‌گيرم.
اضطرابِ اجتماعی‌ام نمی‌گذارد از خانه بيرون بروم. هفته‌يی يک بار پا به خيابانها می‌گذارم. و آزارنده‌اند.
اغلب فکر می‌کنم که از هيچ‌چيز لذّت نمی‌برم.
دو ماهِ ديگر سی‌ساله‌ام. بايستی تعجّب کنم که اين ده سال چگونه گذشت، امّا نمی‌کنم، چون تصويری که از خودم دارم بسيار پيرتر است. پنجاه يا شصت، شايد.

۲ نظر:

  1. این آشفتگی درظاهر انرژی گزافی میگیره و میتونه تا مرز شدیدی سخت باشه اما من برای این «ناهماهنگی تمام با طبیعت» ارزش زیادی قائلم. برای من شبیه صدای بلندیِ که خبر میده «صاحب من، یک جست و جوگرِ حقایقیِ که هر انسانی باید روزی به اون دست پیدا کنه». تنها سطح آب بسیار صاف و هماهنگ در ذرّات و صیقل خورده ای میتونه وجود داشته باشه که به کمترین وزش نسیم و پرش پرنده، به موج بیفته . با این وصف، اگر گذاره ی اولُ اعمال شده در نظر بگیریم، سالک این توانایی رو داره که از نیروی رکود و ایستایی حجم بزرگ آب، قدرت های عظیمی کسب کنه. میتونه کناری بشینه و با شوخ طبعی این خودش باشه که رهبری میکنه ؛ الان بال پشه بیفته رو آب و نظمُ بهم بریزه، یا هوا گرم باشه و این خودم باشم که هوس خیس شدن به سرم بزنه! میتونه انعکاس جهانُ اون تو ببینه، وهمزمان هروقت از این همه سکون خسته شد تصمیم بگیره خروش هایی رو خلق کنه. من به تازگی حقیقتا دارم از این دوره های فروپاشی لذّت میبرم. گاهی که سبکی و سنگینی کارا در نتیجه ی این تعلیق، جایی میفته که نباید، وقتی اون بین هاج و واج نشستم و دارم به تمام زندگیم نگاه میکنم، حس میکنم خلسه ی کیهانی منُ احاطه میکنه. فرصت پیدا میکنم در تهیِ این فاصله، همه چیزُ از نو بچینم و به دلایلم اهمیت دیگه ای بدم، اصلا دلایل دیگه ای پیدا کنم.
    میدونید این یک نوع جسارت روحیه. جسارتی که اجازه میده «بیهودگی» رو در چهارچوب مکان و زمان و اجتماع تجربه کنی. چهارچوبی که اگر هم از صحتش مطمئن باشی، از یه جایی به بعد نمیتونی اونا رو دنبال کنی چون اونا تماما برای راه رفتن بر زمین و اونم در حیطه ای مشخص نوشته شدن. و نه برای عروجی که تنها وظیفه ی انسانه. فکر میکنم بیش از اندازه گفتم. فقط همینُ بگم که اگر از من بپرسید [ البته شما نپرسیدید!] میگم «انضباط، تمرکز، حوصله و آرامش» هستن، و همشون همونجا هم هستن. فقط کافیه سطح صاف روحتونُ با دقت بیشتر نظاره کنید.

    p.s : کتاب رافائل از آلفونس دولامارتین رو خوندید؟ ادبیات نوشته ی شما منُ یاد اون کتاب انداخت. ادبیات فرانسه. فرانسه ی سده ی 1800 و قبل تر. فرانسه ی دوره ی رمانتیسم؛ اجزا پر از شیرینی توصیفات دقیق و ظریف.
    pp.s : این کامنتُ با همراهی چند قطعه از Debussy ، یک قطعه از Liszt ، دو قطعه از Saint-Saens ، و در آخر با قطعه ی لاکریموزا ی Mozart برای شما نوشتم :)

    پاسخحذف