۱
افراط در کاربردِ نيمفاصله در خطِ فارسی در دهههای اخير پديدهيیست
بيمارگون: ناسازگار با سرشتِ خطِ فارسی و بنابراين نازيبنده و نازيبا.
اين پديده، در بخشِ بزرگاش، برآمده از گرايشی به نگهداشتِ شکلِ خاستگاهی [original]ی جزءهايیست که واژهها و ترکيبها را میسازند، کوششیست در پيروی
از شيوهی مکانيکیی خطِ لاتين، بی درنظرگيریی دگرسانيهای ميانِ آن با شيوهی خطِ
فارسی. در خطِ فارسی بيشترِ حرفها از سمتِ چپ پيوستنیاند، و مصوتهای (به اصطلاح)
کوتاه اغلب نشان داده نمیشوند. اين دو ويژگی اين ويژگیی سوم را در خطِ فارسی
شدّت میبخشد که کلمهها از راهِ شکلِ کلّیشان بازشناخته میشوند، نه از راهِ
برهمنهشِ جزءهايی که در همه حال شکلِ خاستگاهیی خود را نگه دارند: برای نمونه،
واژهی «کلمه» ديگر نه از برهمنهشِ «ک» و « َ» و «ل» و « َ» و «م» و « ِ» (و
«ه»؟) بلکه با شکلِ يکپارچهی يکهی آن بازشناخته میشود. اين منطقِ خطِ فارسی را
تا حدِ زيادی از منطقِ خطِ لاتين جدا میکند. میتوان البته، در پاسخ، گفت که گرچه
خطِ فارسی نمیتواند يکسره از منطقِ خطِ لاتين پيروی کند (نمیتوان «کتاب» را «کتآب»
نوشت، کسرهی کاف به کنار)، گرچه آهو نشود بدين جستوخيز گوسپند، میتواند
در ترکيبها اندکی به خطِ لاتين نزديک شود (و «کتابفروش» را «کتابفروش»
بنويسد). میتواند، امّا چرا بايد چنين کند، و اين نزديکی چه تأثيری
بر جنبههای ديگرِ زبان و خط دارد؟
۲
اگر «کتاب»، بسی بيش از ketâb، با شکلِ يکپارچهاش بازشناخته میشود، «کتابفروش» نيز با
شکلِ يکپارچهاش بازشناخته خواهد شد: هيچ بايستگیی منطقی برای نگهداشتِ شکلِ
خاستگاهیی «کتاب» در «کتابفروش» وجود ندارد. شکلِ «کتابفروش»، نه تنها پايهيی
در منطقِ خطِ فارسی ندارد، که از منطقِ شکلیی bookseller در
پيوندانيدنِ book و seller نيز پيروی نمیکند: در
اينيک، b و o همان نسبتی را با
يکديگر دارند که k و s، امّا «ک» و «ت» در «کتابفروش» همان نسبتی
را با يکديگر ندارند که «ب» و «ف»: اين دو به هم نمیپيوندند، امّا آن دو به هم میپيوندند،
در حالی که «ک» و «ب» هردو حرفهای از سمتِ چپ پيوستنیاند. در واقع، نظر به اينکه
نيمفاصله در خطِ لاتين وجود ندارد، «کتابفروش»
بيشتر با شکلِ book-seller همسنجيدنیست تا bookseller، و نيمفاصله در آنيک
همان کاری را میکند که تيره در اينيک: ميانِ پارههای ترکيب جدايی میاندازد.
تيره در خطِ لاتين بيشتر برای وانمودنِ ترکيبهای به اصطلاح نامزجی، يعنی
پابرجانشده، به کار میرود، يا برای تأکيدی ويژه بر پارههای ترکيب به هدفهای
بيانیی ويژه. کاربردِ اينچنينیی نيمفاصله، از هر سو که بنگريم، منطقیتر خواهد
بود و امکانهای تازهيی را برای بيانگری در زبان پيش میگذارد: «همآواز» ديگر
«هماواز» نخواهد بود و ذهنِ خواننده را سرراستانه به سوی «آواز» خواهد برد، که
معنای ويژهيی از آن در نظرِ نويسنده است (شايد دارد از دو ترانهخوان میگويد که
نه تنها هماواز و همدلاند، بلکه با هم آواز میخوانند!). يا، در شعری با وزنِ
عروضی، از آنجا که «همآواز»، برخلافِ «هماواز»، میتواند هم با و هم بی همزه/وقفهی
چاکنايیی ميانِ «هم» و «آواز» خوانده شود (که دو ارزشِ کمّیی دگرسان خواهد
داشت و بر وزنِ شعر تأثير خواهد گذاشت)، «همآواز» میتواند تنها برای راهنمايیی
خواننده به سوی تلفظِ وقفهی ميانِ آن دو به کار رود.
۳
با وجودِ همهی کوششها برای جدانويسیی حتا مورفمهای بسته، بسياری از
مورفمها را نه جدا مینويسند و نه، دستکم در بسياری از موردها، میتوان جدا
نوشت. هنوز نديدهام هوادارانِ جدانويسی «کتابفروشان» را «کتابفروشآن» بنويسند
(در حالی که اينيک مشکلی در تلفّظ به بار نخواهد آورد—يعنی تلفّظِ همزهيی را پس
از «ش» بايسته نخواهد کرد—چنان که «همآواز» به بار نخواهد آورد). کسانی که
«کتابفروش» را «کتابفروش» مینويسند، «کتابفروشان» را به احتمالِ نيرومند «کتابفروشان»
خواهند نوشت، و اين نمونهيیست ديگر از آشفتگيهايی که اينگونه جدانويسی پديد میآورد؛
زيرا، در «کتابفروشان»، «فروش» بیگمان بيشتر به «کتاب» وابسته است تا به مورفمِ
جمعسازِ «ـآن»، و «کتابفروشان» برآمدِ برهمنهشِ «کتابفروش» و «ـآن» است تا
برآمدِ برهمنهشِ «کتاب» و «فروشان»—اگر بنا به جدانويسی باشد، جدايیی ميانِ
«کتابفروش» و «ـآن» بايستهتر خواهد بود تا جدايیی ميانِ «کتاب» و «فروشان».
۴
به پيوستهنويسیی ترکيبها همچون گونهيی مقاومت در
برابرِ قانون نيز میانديشم. ميرشمسالدّين اديبسلطانی در کتابِ درآمدی
بر چگونگیی شيوهی خطِ فارسی گرايشی را در زبانِ فارسی باز میشناسد که
زيرِ عنوانِ «قانونِ گرايشِ آناکاوانهی زبانِ فارسی» از آن ياد میکند: زبانِ
فارسی به سوی تحليلی شدن پيش میرود و ويژگيهای ترکيبیاش را رفتهرفته از دست میدهد.
او تراديسیی ضميرِ متّصلِ «اَمان» (که، در اصل، جمعِ ضميرِ متّصلِ «اَم» است) به
« ِ مان» را نيز با همين قانون توضيح میدهد، و پيشبينی میکند، که در ادامهی
اين روند، « ِ ما» هرچه بيشتر جای « ِ مان» را بگيرد. بدينسان—و اينها مثالهای او
نيست—«درياکنار» میشود «کنارِ دريا»، «بَرسو» میشود «سوی بالا»، و مانندِ اينها؛
و، اگر بخواهيم با زبانهای اروپايیی مهين بسنجيم، فارسی هرچه بيشتر از آلمانی دور
میشود و به انگليسی و فرانسه نزديکتر. انگارهی من اين است که جدانويسیی ترکيبها
از اين گرايش جدا نيست، نمودیست از اين گرايش در خط، و چهبسا راه را بر تجزيهی
تحليلیی ترکيبها و فروپاشیی توانشِ ترکيبسازی در فارسی هموارتر میکند: در
مثالی فرضی، «مرگدارو» میشود «مرگدارو»، و «مرگدارو» میشود «داروی مرگ» و
«داروی مرگآور». همسنجشی ميانِ وضعيتِ انگليسی و آلمانی در اين زمينه جالب خواهد
بود: انگليسی که، نسبت به آلمانی، هرچه تحليلیتر شده و توانشهای ترکيبسازیاش را
از دست داده، در شيوهی خطِ خود تيره را بسيار بيشتر به کار میگيرد تا آلمانی؛ در
واقع، تيره، حتا در ترکيبهای بلند نيز در آلمانی به کار نمیرود: Kraft-Fahr-Zeug-Mechaniker [= تعميرکارِ
اتوموبيل] میشود Kraftfahrzeugmechaniker (در انگليسیی
امروزين چنين ترکيبهايی کمابيش ناپنداشتنیاند، و آنجا که هستی پذيرند به احتمالِ
نيرومند با تيره نوشته خواهد شد). از آنجا که فارسی هنوز توانشِ ترکيبسازیی خود
را از دست نداده (گرچه ترکيبهای بويژه کلاسيک در فارسیی امروز گرايش به اين دارند
که به پارههايشان فروبپاشند، پارههايی که از طريقِ کسرهی اضافه دوباره به هم
وصل میشوند)، و اين توانش برای آيندهی فارسی بسيار بارآور میتواند بود (چنان که
اين توانش به آلمانی امکانهای کممانند در واژهسازیی دانشی و فلسفی و حتّا ادبی
بخشيده که انگليسی از آن بیبهره است)، پيوستهنويسی چهبسا در گسترشِ يکی از
توانشهای بارآورِ زبانِ فارسی تأثيرگذار باشد، يا دستکم از نمودهای تکيه بر آن
توانش باشد.
۵
جدانويسیی ترکيبها در برخی موردها بايسته يا شايسته است—از جمله،
هنگامی که پرشماریی دندانهها خواندنِ کلمه را دشوار میکند، يا شکلِ آن را
براستی زننده و نازيبا میکند (که اين يک موضوعیست وابسته به ذوق و سليقه، که از
موضوعِ خوگيری و عادت نيز يکسر جدا نيست): نوشتنِ «زباننفهم»
به صورتِ «زباننفهم» يا نوشتنِ کلمهی فرضیی «شُششويی» (به معنای شُستوشوی
ريه!) به صورتِ «شُششويی»، به هر رو، پشتوانهی بيشتری دارد تا نوشتنِ «دستکش» به
صورتِ «دستکش». امّا اين هيچ دليلِ خوبی بر آن نيست که اصل را بر جدانويسیی
ترکيبها بگذاريم. جدانويسی بايد، در اصل، روشی برای نماياندنِ حدِ کلمه
باشد، خواه اين کلمه ساده باشد و خواه ترکيبی. بدينسان، درست برخلافِ رسمِ
امروزين که «خواباش» را «خوابش» مینويسند امّا «خوابها» را «خوابها»، جدانويسیی
ضميرهای متّصل از قضا بسيار شايستهتر است تا جدانويسیی مورفمهای جمعساز،
زيرا، برای مثال، «۔ها» شخصيت و جايگاهِ نحویی جداگانه در جمله ندارد و به
«خواب» بسته میشود تا کلمهی واحدِ «خوابها» را بسازد، امّا «اَش»
وابسته به «خواب» نيست: خواباش میآمد = خواب میآمد(ا)ش = او را خواب میآمد
(همچنان که: آن [= فلک] را سقف بگشاييم = سقفاش بگشاييم = سقف بگشاييماش). اگر
«چشمان» را «چشمآن» نمینويسيم، دليلی وجود ندارد که «چشمها» را «چشمها»
بنويسيم.
۶
نمیتوان اين نوشته را به پايان برد، و از موردهايی ياد نکرد که
پافشاری بر جدانويسی با نمودهای ناآگاهی از يا بیاعتنايی به ريشهشناسی در هم میآميزد:
کسی که «دوقلو» را، بی هيچ آهنگِ شيطنتها و بازيهای زبانی، «دو۔قلو» مینويسد
براستی گمان میکند که اين واژه از «دو» و واژهيی به نامِ «قلو» ساخته شده است؟
نمونهی ديگر، که احمدِ شاملو در گستراندناش تأثيرگذار بوده: «بندگان» (جمعِ
«بنده») را «بندهگان» مینويسند. در فارسی، البته، پسوندِ «۔گان» نيز وجود دارد،
در «خدايگان» و «گروگان» (و واژهی نوساختهی «مردمگان» [= «بشريت»]) و مانندِ
اينها، امّا اين «۔گان» نه آن «۔گان» است! «بندگان» از «بَندَک»/«بَندَگ» (که
صامتِ آخرِ آن افتاده و به «بنده» تراديسيده) و جمعسازِ «ـآن» ساخته شده، نه از
«بنده» و «ـگان»،
تا بتوان آن را «بندهگان» نوشت (به اين میماند که «بدين» [= «به اين»] را «بهدين»
بنويسند). همچنين است «بندگی»، که از «بندگ» و«ـی» ساخته شده نه از
«بنده» و «ـگی»،
و همچنين «زندگی» و «بچّگی» (و «بچّگک») و مانندِ اينها. يک موردِ جالب، در اين
ميان، واژهی «واژگان» به عنوانِ برابرِ vocabulary در انگليسیست که
روشن نيست جمعِ «واژه» است يا از «واژه» و پسوندِ «۔گان» ساخته شده، و، بسته به
اينکه آن را چسان تحليل کنيم، به هر دو شکلِ «واژگان» و «واژهگان» میتوان
انديشيد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر