گزارشِ هزارُم.
بچّه که بودم، خواب میديدم که دستهايم پف میکنند. دستهايم پيوسته
بزرگتر میشدند، بزرگتر و نرمتر. از بالشِ زيرِ سرم نرمتر میشدند. از کلِ تنام
بزرگتر. من در فضای تاريکِ تهی معلّق بودم. زمان نبود. مرگ نبود. گذشتهيی نبود،
آيندهيی نبود. دستهای نرمِ برآماسندهام فضا را پر میکردَند. نمیکردند، چون
بيکران بود. از بيکرانیی فضا و نرمیی دستهايم بدم میآمد، حالام
بد میشد. از اضطرابی ناشناخته بالا میآوردم اما از خواب نمیپريدم.
ديگر اين خواب را نمیبينم، امّا احساساش هنوز گاهی میآيد، بيشتر
در بيداری. دو روز پيش دوباره آمد، درست همان سان که بود. ديدم که زمان نيست. مرگ
نيست. گذشتهيی نيست، آيندهيی نيست. تکان نمیخورم. نمیتوانم تکان بخورم. همهچيز
ايستاده و هيچ چيز تغيير نمیکند، مگر دستهايم که پيوسته بزرگتر میشوند. و نرمتر.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر