۱۳۹۵/۰۴/۰۷

پنج يا شش سالم بود. روزگارمان خوب نبود. برای اينکه روزگارِ ما را بهتر کند، مامانم دستِ من و خواهرِ بزرگترم را گرفت و برد سينما، فيلمِ مسافران (تبليغِ تلويزيونی‌ی فيلم صحنه‌هايی از عروسی و شادی را نشان می‌داد). فيلم، به هر حال، پر از تصويرهای عزاداری بود و مامانم، از سينما که درآمديم، هيچ از تصميمِ آن روزش خشنود نبود.
وانگهی، در صحنه‌يی از فيلم هما روستا رو به دوربين کرد و گفت، «ما به تهران نمی‌رسيم، ما همگی می‌ميريم». شگفت‌زده‌ام کرد، و درگير. آشنايی‌ی نخستين با مفهومِ سرنوشت بود. شايد، انگار.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر