چشمهايم را که باز کردم داشتم به جنبوجوشِ ناگهانیی تابستانِ
نودودو فکر میکردم و در خيال میآوردم که اگر مهر نمیآمد چه میشد. و اکنون کجا
بودم. و احساسِ عقبماندگی و هدررفتگیی نيرو و جوانی آمد. (—جوانی؟)
اما عقبماندگی از چی؟ زندگیی آدم، زندگیی تکينِ هر آدم، ارزشِ
زيستن يا دارد، يا ندارد. آنجا که ندارد هيچ خوشبختیيی بر ارزشِ آن نخواهد افزود،
و آنجا که دارد هيچ بدبختیيی از ارزشِ آن نخواهد کاست. و اين زندگیی تکين
همتافتِ ضروریی همهچيز است، و آن چيزها که در او ناخوشايندند، همگی به همان
اندازه بايستهی تکينیی اين زندگیاند، که هر چيزِ خوشايند است. نقطهی ارجاع و
بازشناسیی زندگی را بيرون از خودِ آن قرار دادن و زندگیی خود را نسبت به آن
همسنجيدن تنها چشمپوشی از ناخوشيها نيست، چشمپوشی از همهچيز است. و اين يعنی
زندگی ديگر ارزشِ زيستن ندارد، يا دستکم ارزشاش زيرِ سوآل رفته است.
احساسِ عقبماندگی و هدررفتگی علت يا دليلِ بیارزشیی زندگی نيست،
بلکه تنها علامتِ آن است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر