و او «حلقه» را به شوپنهاؤری ترجمه کرد. همهچيز کج میرود، همهچيز فرومیريزد، جهانِ نو همان اندازه بد است که جهانِ کهن: — هيچ، سيرسهی هندی اشاره میکند... برونهيلده، که پيشتر بنا بود با سرودی در بزرگداشتِ عشقِ آزاد بدرود بگويد و آرمانشهری سوسياليستی را به جهان نويد دهد که با آن «همهچيز خوب میشود»، اينک کارِ ديگری به گردن میگيرد. او نخست بايد شوپنهاؤر بخواند؛ او بايد کتابِ چهارمِ «جهان همچون خواست و بازنمود» را به شعر درآورد. واگنر رستگار شد...
نيچه، فِتادِ واگنر، ۴
«سرودِ برونهيلده در بزرگداشتِ عشقِ آزاد» امروزه به «پايانِ
فويرباخی»ی حلقهی نيبلونگ نامدار است. بر طبقِ گزارشِ براين مگی
در کتابِ واگنر و فلسفه، «حلقه چونان يک کُل
از به بُرنايی رسيدنِ جهان در معنای آشکارا فويرباخیی آن سخن میگويد، که در آن
نيروهای فرمانروا بر جهان، در آغاز، قدرتهای خدايان در نظر گرفته میشوند، امّا،
در جريانِ کنشِ آن، انسانها اين نيروها را از چنگِ آن خدايان درمیآورند،
انسانهايی که مسئوليتِ جهان را بر دوشِ خود مینهند. در واقع همين جابجايیی
فراگير است که، از رهگذرِ همهی خُردگانِ پیرنگ، پيشرانهی اصلیی کنش را میسازد.
افزون بر اين، نظمِ تازهيی که برقرار میشود—آنگاه که آدميان مسئوليتِ خودشان را
به گردن میگيرند—نه بر پايهی رهبری يا قدرت بلکه بر پايهی عشق بنا میشود—تنها
عشق. واگنر زمانی در نظر داشت که در خطابهی برونهيلده در پايانِ گوتِردِمِرونگ سطرهايی
را بگنجاند که اين را آشکار میکرد، امّا هنگامی که به آهنگسازی رسيد نظرش را
تغيير داد و آنها را به موسيقی درنياورد». اين سطرها از اين قرارند:
اينک که چون آهودَم
نسلِ خدايان برفت،
اينک که بی حکمران
جهان را وامیهلم؛
گنجِ اسپنتترين دانشِ خود را
به جهان درمیسپارم.
نی زر و نه دارايی،
نی شُکوهِ خدايی؛
نه خانه و نه مانه،
نی جاهِ سروَرانه؛
نه پيوندِ پُرفَندِ
پيمانِ تار،
نه قانونِ سختِ
آيينِ رياکار؛
در رنج و خوشی—تنها عشق
میگذارد که فرخنده باشيد!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر