۱۴۰۰/۰۱/۰۱

شب خوش

بلنديها و جنگلها همينک می‌نشينند
هرچه ژرفتر در زر ِ شامگاه،
مُرغکی می‌پرسد در شاخه‌ها:
کآيا بايستی دلبرک را درود گويد؟
 
ای مُرغک، خويش را فريفته‌ای،
او بيش در درّه خانه ندارد،
اوج گير تا کمان ِ آسمان،
درود گوی‌اش آن بالا به واپسين‌بار.
 
شعر از يوزف فون آيْشِنْدورف
ليد از روبرت فرانتس، ۱۸۴۶ [+]

۲ نظر:

  1. سلام آواره جان. چرا در این روزها کمتر از نوشته‌هایِ خودت می‌ذاری؟
    می‌دانی هرچه که در این روشن‌خانه‌ی تاریکِ تو دیده‌ام را بدون درنگ خوانده‌ام! تو فقط بنویس...

    پاسخحذف