۱۳۹۷/۰۱/۱۰

۸۹

چرا در پاييزِ هشتادونه پيشِ روانپزشک رفتم؟
دليل‌اش احساسِ افسردگی و نياز به ياری گرفتن از کسی برای بهبودِ آن نبود (شبگرديهای مرگ‌خواهانه از نيمه‌ی شهريور آغاز شده بود و نمی‌دانم که طبقِ تعريف «افسرده» بودم يا نه، امّا من،‌ اگر حافظه‌ام دروغ نمی‌گويد، نه «افسردگی»‌يی احساس می‌کردم نه نيازی به «بهبودِ» آن). آن سال هنوز دانشجو بودم، امّا، در حالی که از آغازِ ترم مدّتها گذشته بود، هنوز کلاسها را نمی‌رفتم (هنوز اين کابوس گهگاه در خواب بازمی‌گردد: ترم به پايان رسيده و فصلِ امتحان است و تازه يادم می‌آيد که هيچ‌يک از کلاسها را نرفته‌ام). يکی‌دو سالی بود که تنها برای به پادگان نرفتن بود که به دانشگاه می‌رفتم، و اکنون برای به دانشگاه نرفتن نياز به دستاويزی داشتم تا از آزارِ اطرافيان در امان باشم. اين دستاويز «افسردگی»يی بود که با رفتن پيشِ روانپزشک رسميت می‌يافت و توجيه می‌شد.
شايد ديری نکشيد که ديدم روانپزشک‌ام به هر شيوه، هم به بهای بيمار کردنِ خودِ مرگ‌خواهی و رام و ناتوان کردنِ من، می‌کوشد زنده‌ام نگه دارد و اين نزدِ وی بر هر چيزِ ديگری ـــ اگر چيزِ ديگری در کار باشد ـــ اولويت دارد. امّا بدتر اين است که هم اگر اين را می‌دانستم، با ايمانِ درمانده‌يی که به پايانِ نه‌بس‌ديرآينده‌ی زندگی‌ی خود داشتم، انگيزه‌يی برای مقاومت در برابرِ تباهی نداشتم. تباهی؟ گمان می‌کنم که پس از پنج سال ناتوانتر شدم، از هر نظر، و هرگز بهتر نشدم.
کلمه‌اش شايد هميشه «پشيمانی» نباشد (گاهی، متأسّفانه، هست)، امّا از بزرگترين اشتباههای زندگی‌ام می‌دانم که برای چند سال تن به دارودرمانی دادم، نتيجه‌ی تن ندادن‌ام هرچه می‌شد يا نمی‌شد.
شبحِ هشتادونه، مانندِ شبحِ هشتاد، هنوز گهگاه به من سر می‌زند. نيمه‌شب است. اين را گوش می‌دهم و به طورِ شگفت‌انگيزی روايتِ دقيقِ هر چار فصلِ آن سالِ زندگی‌ی من است.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر