۱. از اين خستگیناپذيری، از اين استعدادِ بیپايان
در ساختنِ ابزارِ شکنجه از هر چيزِ خوب و با آن به جانِ خود افتادن خستهام.
بدآوردِ نخستينِ من در زندگی شايد خلقوخويی بوده باشد که چيزها را بيش از اندازه
جدّی، سنگين، میگيرد. و هنگامی که گرايشِ غريزیام به افتادن و افتاده
ماندن را در نظر میگيرم در فکر فرومیروم که آيا سنگين گرفتنِ چيزها بهانهيی
برای افتادن زيرِ بارِ تحمّلناپذيرشان و ناتوان ماندن از رفتن و راه رفتن نيست؟
۲. سرانجام و پس از چندين سال، موفّق شدهام که چرخهی خوابوبيداریام
را بيستوچارساعته نگه دارم. اغلب پيش میآيد که در بيدارخوابیی نخستين دقيقههای
پس از به صدا درآمدنِ زنگِ ساعت، هر چيزی در جهان، خودِ ساعت هم، رمزگذاشته به
نظر میرسد. و رمزگشاييهايی میکنم که بعدتر يادم نمیآيد يا گهگاه که يادم میآيد
تقريباً هذيانی و بیمعنی و مطلقاً دلخواهانه و بیمنطقاند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر