۱۳۹۶/۰۹/۰۳

درباره‌ی HIP: پيشنويسِ چند پنداره برای گسترش يا بازبينی‌ی بعدی

هر ترجمه، از زبانی آغازين به زبانی فرجامين، تجربه‌يی‌ست از کشاکش ميانِ آشنا کردنِ امرِ بيگانه و آشنا کردنْ ـــ مخاطب را ـــ با امرِ بيگانه.
امّا اين کشاکشی‌ست در دلِ هر تمرينِ شناساندنِ آغازِ ناشناخته: HIP، برای مثال، همچون رويکردِ سرشت‌نمای جنبشِ موسيقی‌ی آغازين، شايد با همين مسئله سروکار داشته باشد اگر در بن‌اش اين آگاهی را بيابيم که موسيقی در دوره‌های گوناگونِ تاريخی، حتّا موسيقی‌ی دوره‌های کلاسيک و رمانتيک، نه به يک زبانِ استانده [standard]ی «جهانی»، آنچنان که جريانِ اصلی‌ی «موسيقی‌ی کلاسيک» کمابيش فرض می‌گيرد، بلکه به زبانهای گو «محلّی»ی گوناگونی نوشته می‌شود که در دوره‌های سپسين به زبانهای بيگانه و هم منقرض‌شده و «باستانی» بدل می‌شوند، و هر تفسيرِ درست نخست بر ترجمه‌يی بنا می‌شود که «مأمورِ ظاهر» است.

***

هوادارانِ HIP اغلب متّهم شده‌اند به اين که، به رغمِ جنونِ دقّت، نشانی از «ذوق» و «زيبايی» و «ظرافت» در اجراهايشان نيست، که نسخه‌هايی «سرد» و «بيروح» و حتّا «ناانسانی» از قطعه‌های موسيقی پيش می‌نهند (برخی اين نسخه‌ها را، به‌ريشخند، به نسخه‌های MIDI همانند می‌کنند)، که، در يک کلمه، موسيقی را تباه می‌کنند. پيروِ همسنجی‌ی ترجمه و اجرای موسيقی، می‌توان يادِ نقدهای معمول بر يکی از مترجمانِ فارسی نيفتاد؟ ميرشمس‌الدّين اديب‌سلطانی در پيشگفتارش بر منطقِ ارسطو می‌نويسد:
ما بر آنيم که ترجمه‌ی دقيق خودبخود زيبا است؛ از اينرو کوشش افزونه‌ای برای «زيباسازی» جمله‌های ارسطو انجام نگرفته است: هيچ‌چيز رايگان نيست: يک ترجمه‌ی «زيبا» توانستنی است ناگزير شود بهايی برای زيبايی خود بپردازد و توانستنی است ناچار شود مبلغ آن را از حساب دقّت خود برداشت کند.
در اينجا جمله‌ای از رولان کايّوآ (Roland Caillois) از مترجمان اسپينوزا (از لاتين به فرانسه) را به فارسی برمی‌گردانيم: «من اِلِگانْس را قربانی روشنی کرده‌ام، چنانکه در يک ترجمه‌ی فلسفی قاعده همين است (در جايی که وانگهی، اين روشنی است که زيبا است).»
«دقيق خودبخود زيباست»: تا آنجا که مسئله بر سرِ رويکرد به اجرای موسيقی (و نه رپرتوآرش) باشد، آن را بايد از آرمانهای زيباحسّيکِ [aesthetic] بنيادينِ جنبشِ موسيقی‌ی آغازين خواند ـــ هم اگر به روش‌شناسی‌ی اين جنبش برای دستيابی به دقّتِ تاريخی بدگمان باشيم. در واقع، بازيابی‌ی موسيقی‌ی ازدست‌رفته به خودی‌ی خود چندان بی‌پيشينه نيست. پرآوازه‌ترين نمونه شايد احيای موسيقی‌ی يوهان زباستيان باخ به دستِ مندلسزون در سده‌ی نوزدهم باشد، در دورانی که باخ آهنگسازی ازمُدافتاده و کمابيش فراموشيده بود. با اينهمه، زمانی که مندلسزون پاسيونِ متّا را اجرا کرد، «کوششِ افزونه»يی برای «زيباسازی»ی موسيقی‌ی باخ کرد: کوتاه‌اش کرد، در ارکستراسيونِ آن تا سرحدِ به‌کارگيری‌ی يک پيانو دست برد، گروههای کُرِ غول‌پيکر به کار گرفت، و غيره. برای مندلسزون، باززنده‌سازی‌ی باخ برابر با بازآرايی‌ی موسيقی‌ی او بر پايه‌ی معيارهای ذوقی و زيباحسّيکِ همروزگارانِ خودش بود.

***

پيانو «جهانی» شد و هارپسيکورد منقرض (هارپسيکورد، البته، مانندِ بسياری از سازهای موسيقی‌ی آغازين، مدّتهاست که احيا شده و، بيرون از اين جنبش، آهنگسازانِ مدرن هم سراغِ آن می‌روند ـــ امّا باززنده‌سازی‌ی هر چيز خود نشانگرِ مرگِ آن است): اينک می‌توان پرسيد که «جهانی» شدنِ پيانو چه نسبتی با همزمانی‌ی شکلگيری و فرگشتِ آن با پيشرفت‌باوری و جهانی‌باوری‌ی روشنگری دارد به جای آن که ريشه در ويژگيهای آهنجيده «موسيقايی»‌ی پيانو داشته باشد، و می‌توان پرسيد که آيا تفسير۔ترجمه‌ی جنبشِ موسيقی‌ی آغازين از موسيقی‌ی عصرِ روشنگری، کوشش برای بازيابی‌ی اجرای آن در شکلِ خاستگاهی‌اش، پارادَخشيکانه [paradoxically]، آزادسازی‌ی مُرده‌ريگِ روشنگری از خود۔اندريافتِ روشنگری نيست به جای آن که واپسگرايی‌يی بی‌غرض، بازگشتی ساده به رسم‌وراهِ عصری درگذشته، باشد؟ آيا، به يک معنای ريشه‌ای، نمی‌تواند حق با منتقدانِ HIP باشد زمانی که «اصالتِ» اجراهای موسيقی‌ی پس از باروک به دستِ گروههای موسيقی‌ی آغازين را به پرسش می‌کشند ـــ تنها اين که، شايد اين ديگر يک نقد نباشد؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر