هزارويک کتابِ اساسی هست که بايد بخوانم، مانندِ هزارويک کارِ اساسی
که بايد بکنم. سالهاست. اما هنوز آنچنان غرق در دلمردگی و خستگیی روانیی برآمده
از افسردگیی اين چندين سالام که هيچکدامشان را نمیخوانم. و بعد، لحظهيی شورِ
ناگهانی. چنانکه دراز کشيدهام، بيخوابام و يکباره به سرم میزند مقاصد
الالحان بخوانم، که در شرايطِ فعلی، و با توجّه به علاقههای سبکی و
تاريخی و جغرافيايیام در موسيقی، (احتمالاً) آخرين رسالهی نظریی موسيقیست که
بايد بخوانم (تازه با آن نثر).
امّا اين هم شرریست که در هوا میافسرد، وختی که ديگر خوابام برده
و دارم خوابِ آدمهای گذشتهی زندگیام را میبينم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر