۱۳۹۵/۰۷/۲۳

نوشته بودم:

«بی‌حرمت‌شده». اين چيزی‌ست—کلمه‌يی‌ست—که چندوختی‌ست توی سرم می‌چرخد.
گيتی—زندگی، طبيعت—بی‌حرمت شده است. افسون‌زدوده، تجاوزديده، خيانت‌شده، ارج‌باخته.
هيچ‌کس، هيچ‌کس، زندگی را تقديس نمی‌کند. هيچ‌کس روياروی آن دچارِ «شِکوه»—کلمه‌اش همين است—نمی‌شود. عصرِ ما، البته، عصرِ ترس و وحشت است. چه‌بسا آيندگان عصرِ ما را عصرِ کلاسيکِ ترور بخوانند. امّا ترسِ ما زندگی را خوارتر کرده، نسبتی با بزرگداشتِ زندگی ندارد.
از اشکهايمان ديگر کاری ساخته نيست. از يک قطره اشک بسی کارها بايستی برآيد. و برنمی‌آيد. می‌ريزد انگار که هرگز نريخته.
هوا آکنده از اهانت است، و بدنهايمان از ريخت افتاده‌اند.
اينهمه را همچون شرمی دردناک، همچون دردناکترين شرم، تجربه می‌کنم، گويی که يکباره ديده باشم‌اش. در جهانی که من‌ام. 
و می‌خواهم اين جهان نباشد.

۲ نظر:

  1. این روزها یکی از معیارهایی که باهاش جملات رو میسنجم معده دردیِ که همزمان با ورود اون کلمات به ذهنم مثل برق به بدنم وصل میشه!
    حالا در این نیمه شب با خوندن این کلمات چنان دردی به معده م چنگ زد که بگمانم باید برم سراغ قرص ها تا بتونم بخوابم.
    "هوا آکنده از اهانت است"
    شاید مهمترین تلاش این روزهای من در همین حیطه ست ؛ پیدا کردن اون مرز باریک زندگی در "بی حرمتی" موجود، همزمان تجربه ی "بی کنشی" و "رهرو" باقی ماندن.

    p.s : گرچه به اینجا سر میزدم و امید به بازگشت داشتم اما گمان میکردم دیگه به این صفحه برنمیگردید. انگار امید واقعا چیز خوبیه.

    پاسخحذف