به عنوانِ پُرآوازهترين زنِ
سوررئاليستِ نويسندهی نسلِ دههی ١٩۶۰ در فرانسه، ويراستارِ مجموعهی آثارِ مارکی
دو ساد، نويسندهی يکی از پژوهشهای اصلی دربارهی ساد، سازماندهندهی نمايشگاهِ
چشمگيرِ ساد در ١٩۸۶، و منتقدِ سرسختِ روالهای اجتماعی و فرهنگیی معاصر، اَنی
لو برَن (زادهی ١٩۴۲) يکی از چهرههای برجستهی زندگیی انديشهکارانهی فرانسویست. Lâchez
tout {همهچيز
را رها کنيد} (١٩٧٧)، نقدی بيرحمانه بر سويههايی پَسرو از نوفمينيسمِ
فرانسوی، برايش بدنامیی آنی آورد.
متأسفانه، اين کتاب ـــ شايد با پيشبينیی واکنشهای قالبیی فمينيستهای انگليسی۔آمريکايی؟ ـــ پس از گذشتِ ساليانِ
دراز هنوز به انگليسی ترجمه نشده، امّا ترجمهی انگليسیی درآمدِ آن را در کتابِ
زير میتوان يافت، که پايهی اين ترجمهی فارسی و معرفیی کوتاهِ بالا بوده است:
Penelope
Rosemont (ed.), Surrealist Women: An International Anthology (The
Anthlone Press, London: 1998), 306-309.
درآمد به همهچيز را رها کنيد
نوشتهی اَنی لو برَن
وحشتی دارم از بد
فهميده نشدن.
ـــ اُسکار وايلد
در شانزدهسالگی، تصميم گرفتم که زندگیام آنچه ديگران
میخواستند نباشد. اين عزم ـــ و شايد بخت ـــ به من اجازه داد که از چنگِ بيشترِ شوربختيهای چسبيده به وضعيتِ زنان بگريزم. با اينهمه من، شادمان از ابرازِ تمايلِ فزايندهی زنانِ جوانِ امروزين به وازدنِ مدلهايی که تاکنون به آنان
پيشکش شدهاند، متأسّفام که آنان ظاهراً آمادهاند تا از نفیِ سراسر صوریی اين
مدلهای قديمی پشتيبانی کنند، و آن هنگامیست که به اين رضايت نمیدهند که صرفاً باز مرسومشان کنند. در زمانهيی که همهکس با خاطری آسوده و آهنگی
يکنواخت میگويد که آدم زن زاده نمیشود بلکه زن میشود، به نظر میآيد که کمتر کسی خود را بر سرِ يکی از زنان نشدن به زحمت بيندازد. در
عمل، درست عکسِ اين است. برخلافِ تلاشهای فمينيستهای سدههای هجدهم و نوزدهم که میکوشيدند
تفاوتِ خيالیيی را بزدايند که به مردان قدرتِ واقعی بر زنان میداد، سرگرمیی
نوفمينيستهای سالهای اخير اين بوده که واقعيتِ آن تفاوت را جا بيندازند تا مدّعیی
قدرتی خيالی شوند که گفته میشود از زنان دريغ شده است. آنان چنان سراسر دستدرکارِ
جا انداختنِ واقعيتِ اين تفاوتِ خيالیاند که سرانجام، شورش بر امکانناپذيریی
بودن میرود تا زيرِ ضربههای خرفتیی ستيزهجويانه از ميان برود و
بدينسان آغازگرِ تعهد به بودن باشد. آيا تا ابد بايد به
خودمان يادآوری کنيم که برای شورش به نياکانی نياز نداريم؟ و بيشک، نه به
مشاورانِ فنّیی مشتاق به دادوستدِ نسخههايشان برای نافرمانیی زنانه از آ تا ی.
نظر به گسترهی آن جنايتها که کمابيش به شيوهی قانونی به آنها دست میزنند،
نه تنها عليهِ زنان بل همچنين عليهِ همهی آنان که دستِ رد به سينهی رمزگذاریی
اجتماعیی نقشهای جنسی میزنند (همجنسگرايان به ويژه)، اين شورش را تنها اضطراری میتوان
شمرد ـــ چنان اضطراری که نمیتوانم از بر هم زدنِ همسُرايیی آنانی خودداری کنم
که، نرينه [باشند] يا مادينه، مدّعیاند که آن را از تيرگیيی خصوصی میآهنجند، [يعنی] آنجا که بهتندی شکل میگيرد و زورِ مقاومتناپذيرش را از آن بيرون میکشد. تأکيد میکنم: اين شورش همواره روحيهی جمعی را نشانه میرود،
فارغ از آن که جمعيت بر
چه پايههايی استوار شده باشد. پس، چگونه نمیبينيم که امروزه هر زنی از
بازيابیی خودش محروم خواهد شد اگر متوجّهِ آن نباشد که هريک از نُطقهای آتشيناش را میتوانند
برای ساختنِ ايدئولوژیيی بازبَرَند و به کار گيرند که همانقدر در طرحاندازيهايش
تناقضآميز است که در نيتهايش تماميتخواه؟ حتّا میبينيم که وی تلويحاً از همهسو کمابيش تشويق میشود که مطالبههای جنسِ خود را ابراز کند، از زمانی که آنچه «مرامِ زنان» خوانده میشود همچون تصويری به نمايش درآمد از شورشی رامشده در درونِ تورِ بهنجارِشِ [= normalization] سلبی
که عصرِ ما در افکندنِ آن بر دورافتادهترين فضاهای افق زبردستیی
بسيار دارد.
در حالی که همواره هم سروَرانی را خوار شمردهام که همچون بردگان عمل
میکنند و هم بردگانی را که مشتاقاند پوستينِ سروران بر تن کنند، اعتراف میکنم
که کشاکشهای عادیی ميانِ مردان و زنان اهميتِ بسيار کمی برای من داشته است. همدلیی
من در عوض به آنانی میرسد که نقشهايی را که جامعه به آنان اختصاص میدهد رها میکنند.
چنين کسانی هرگز ادّعا نمیکنند که جهانی نو میسازند، و راستکاریی
بنيادينِ آنان در همين است: آنان هرگز پندارهشان از بهروزی را بر ديگران برنمینهند.
با عزمی قدرتمند که اغلب میتواند نظمِ پابرجا را واژگون کند، تنها شادند که
استثناهايیاند که به قاعده نه میگويند.
اُسکار وايلد برای من جالبتر است از هر زنِ بورژوايی که پذيرفته شوهر
کند و بچّه بياورد، و سپس، يک روزِ دلپذير، يکباره احساس میکند که خلّاقيتِ ای بسا فرضیاش بیثمر میشود.
و اينچنين است.
اولويتهايم دراينباره را فهرست نخواهم کرد: بيهوده خواهد بود که
چنين کنم، و بهغايت دلسردکننده برای مرامِ زنان.
اين واقعيت که
من بهترين کارهايی را که از دستام برآمده کردهام، تا از گرفتاریی روانی، اجتماعی
و فکری در سرنوشتِ زيستیام بپرهيزم، به خودم مربوط است، امّا هرگز به تلاشِ جامعه
برای آن که کاری کند که به نامِ همهی زنان احساسِ گناه کنم، و مرا به درونِ
مرزهای آن سرنوشت پس براند، تن درنخواهم داد. چنان بیبندوباریی ناگهانی و چارهناپذير
در جستوجوی هويتِ هر زن بهواقع زنان را درست در دلِ آزادیشان تهديد میکند
هنگامی که به بهای همهی تفاوتهای ويژهی ديگر بر تفاوتِ ژانهای [= gender
difference] تأکيد
میشود. بگذاريد بهآرامی تنها در نظر بگيريم که همهی ما به نامِ خدا،
طبيعت، انسان و تاريخ چهها کشيدهايم. امّا، مینمايد که آنهمه کافی نبوده،
زيرا همهاش زيرِ پرچمِ زن باز سر برمیآورد. متخصّصانِ وادارگری اشتباه
نمیکنند هنگامی که با حرارتِ ناگهانی بر شمارِ آن سازمانهای ملّی و بينالمللی میافزايند که به ”la condition feminine“ {«وضعيتِ زنان»} میپردازند
بی که در عمل هيچ تغييرِ قانونگذارانهيی از پی بياورند. و آنان دشوار میتوانند
چندان به بيراهه بيفتند، از آن دم که لويی آراگون، آن پسرِ سرودخوانِ سرکوب برای نزديک به نيم سده، اعلام کرد که زن «آيندهی مرد» است. من جدّیترين ترديدها را
دارم دربارهی آيندهيی که بتواند چيزی همانندِ الزا تريوله به نظر برسد.
در هر آنچه به نامِ زن گفته و نوشته میشود، بازگشتِ هر چيزی را ـــ به
بهانهی آزادسازی ـــ میبينم که تَرادادانه [= traditionally] زنان را فروکاسته است:
آنان خانواده را محکوم میکنند امّا مادری را همچون بنيادِ خانواده میستايند. آنان
به پندارهی زن۔همچون۔شیء حمله میکنند امّا باز۔زندهسازیی «رازناکیی زنانه» را
تبليغ میکنند. و افشاگریی نسبتهای ميانِ مردان و زنان همچون نسبتهای قدرت
نگرههايی دربارهی تهوّعآورترين و تهيمغزانهترين دادوبيدادهای زناشويی به راه میاندازد.
برای من اينها تنها دليلهای بس بيشترند تا خشنود باشم که قاطعانه از بُنبستهای آنچه «حساسيتِ
زنانه» خوانده میشود روی گرداندهام. وانگهی، هيچچيز نمیتواند کاری کند که بيزاریی
طبيعیام از اکثريتها دگرگون شود، بويژه هنگامی که آنان از شهيدانِ نيمهوقت ساخته
شدهاند ـــ پديدهيی عمدتاً باخترزمينی.
هرچه سروصدای زمانهمان کَرکنندهتر باشد، بيشتر احساسِ اطمينان میکنم
که زندگیام جايی ديگر است، سُران در امتدادِ عشقام که هيئتهايش گورِ گذرِ
زماناند. من به تو مینگرم. ما بر پُلِ تَرانمايی [= transparency] ديدار خواهيم
کرد پيش از آن که در شبِ تفاوتهايمان غوته خوريم. ما، نزديک به يکديگر يا در فاصلهيی،
شنا خواهيم کرد، پُرتنش يا آشفتههوش، در حالی که برخلافِ جريانِ چيستانمان میرويم تا خود را در
آغوشِ نامطمئنِ سايههای گذرايمان بيابيم. ما تنها کسانی نيستيم که پيش از فرورفتن
در شبِ تفاوتهايمان به نقطهيی از ترانمايی برخوردهايم و برآمدهايم بیاعتنا
به اينکه نرينهايم يا مادينه. و اگر شمارِ بسيار کمی از مردان آسان میيابند که
خود را در اقرارِ فرانسيس پيکابيا، «زنان عاملانِ آزادیی مناند»، بازشناسند،
دليلاش شايد اين باشد که چنان چيزی تنها با پيروزیی يک معجزهآسا از
راه میرسد که مردان و زنان هنوز کشفاش نکردهاند. از همينروست که اعتراض میکنم به اينکه [ما را] تنها به دليلِ تصادفی زيستی به خدمتِ ارتشِ زنانِ درگير در
نبرد ببرند. فرديتِ
ديوانهوارِ من درست در تناسب است با همهی آنچه برای اندردگرِشپذيری [= interchangeability]ی همهی باشندگان میجنگد.
اين کتاب فراخوانی به فرار از خدمت است.
اين ترجمه بعدها ويرايش شده است.
خیلی دلم میخواد این متن رو بفهمم، یعنی معلوم اه که حرف کمیابی داره میزنه ولی واقعا از درک زبانت عاجز شدهم. روز به روز پیچیدهتر و غیرقابل ارتباطتر مینویسی. عمدی داری؟
پاسخحذفناراحتکننده است شنيدنش؛ عمدی در درکناپذير کردنِ روزافزونِ چيزهايی که مینويسم در کار نيست، گرچه در اينجور نوشتن عمدی هست، اما دليلها و انگيزهها چيزهای ديگرند، که شايد دربارهشان کم ننوشته باشم. اما مشکل، فکر میکنی، از کجاست؟ ساختار و نحوِ جملهها يا واژههای نو؟ يک نمونه: من يک بار توضيح دادم، در گوگل پلاس، که چرا واژهی «جنسيت» در فهمِ معنای gender و نسبتِ آن با sex و sexuality در متنهای اينچنينی اختلال ايجاد میکند. اما اگر به جای «دگرسانیی ژانهای» بنويسم «تفاوتِ جنسيتی» مشکل حل میشود؟ و آيا، در اين صورت، خوانندهيی که درجا علاقهمند نباشد که برود دنبالِ اينکه «ژانه» از کجا آمده و چرا در برابرِ gender به جای «جنسيت» نشسته، نمیتواند معادلِ متداولِ درونِ کروشه را بخواند و (عجالتاً) در خواندنِ متن جلو برود؟
حذفمثالِ ديگری بزنم: وختی نويسنده مرامِ زنان را همچون ياغيگریيی گرفتار در «تورِ نُرماليزاسيونِ سلبی» به تصوير میکشد، بسيار راحت است که «نُرماليزاسيون» را بر طبقِ فرهنگِ هزاره «عادیسازی» بنويسم. احتمالاً گمان میرود که «عادیسازی» ما را بيش از «بهنجارِش» متوجهِ معنای دقيقِ واژهی اصلی و منظورِ نويسنده خواهد کرد، اما من اين را تنها يک توهمِ وجودِ فهم میدانم. گمان میکنيم متن را فهميدهايم اما در واقع آن را بد فهميدهايم، و حتا اگر «بهنجارش» در آغاز فهمناپذير باشد، نفهميدن بهتر از بد فهميدن است. زيرا «نُرمال» يعنی آنچه با «نُرم» يا «هنجار» همخوانی دارد، و «نُرم» را، حتا آنهايی که «نُرمال» را به «عادی» ترجمه میکنند، «عادت» ترجمه نخواهند کرد. آنچه عادیست يا به شکلِ عادت درآمده میتواند همچنان نابهنجار باشد. (و باز، میدانيم که مفهومِ norm، و مشتقهای فراوان و گاه نوظهورِ اين اصطلاح، تا چه اندازه در نقدِ فمينيستیی معاصر حساس و مهم و مرکزیست. هدفِ من اين است که خواننده را ضمنِ خواندنِ متن به بازانديشیی معنای اين اصطلاحها، که معنای آنها در فارسی از خلالِ آسانگيريهای زبانی تحريف شدهاند و نسبتهای ميانِشان تخريب شدهاند، دستکم تحريک کنم.) اما اينکه سپس از «بهنجار» سراغِ «بهنجارِش» برويم يا «بهنجارسازی» پيروِ ملاحظههای ديگریست که شايد در فهمِ اين متنِ مشخص اهميتِ کمتری داشته باشد، اما در يک چشماندازِ گستردهتر از اصطلاحشناسیی فارسی همچنان دارای اهميتاند.
حذفاز همهی اينها گذشته، فکر میکنم که نوواژهها، هرچه هم که در يک متن پرشمار باشند، آنقدرها در فهمِ يک متن دشواری به بار نمیآورند، که نحوِ بيهوده پيچيده يا ساختارِ بیمنطق و شلختهی جملهها يا حتا بیدقتی در کاربردِ نقطهگذاری به بار میآورد. به همين خاطر، همچنان اميدوارم که درکناپذيریيی که از آن حرف میزنی در بیمنطقی و پيچيدگیی بیدليلِ نحوی ريشه داشته باشد تا در نوواژهها، و اگر اينجور باشد بسيار مشتاقام نمونههای آن را بدانم تا هم در اين متن برطرفشان کنم و هم در ترجمههای احتمالی در آينده به دامشان نيفتم.
مشکل متاسفانه توی نوواژهها ست. ضرورت تولید و استفاده ازشون توی متن رو میفهمم ولی واقعیت این اه که مشکل مبهم بودن رو هم، دستکم در آغاز استفاده از این نوواژهها نمیشه ندید.
حذفشاید اگر در آغاز استفاده همیشه معادلهای انگلیسیشون گذاشته بشه، ابهام کمی زودتر به فهم تبدیل بشه.
الان که دوباره متن رو خوندم به نظرم اومد پیچیدگی نحوی شاید مهمتر باشه واقعا. چون حتی توی جملاتی که معنی کلمات رو درک میکنم هم مسالهی درک متن دارم.
حذفمثلا: «برخلافِ تلاشهای فمينيستهای سدهی هجدهمی و نوزدهمی که میکوشيدند دگرسانیی خيالیيی را بزدايند که به مردان قدرتِ واقعی بر زنان میداد، سرگرمیی نوفمينيستهای سالهای اخير اين بوده که واقعيتِ آن دگرسانی را پابرجا کنند تا مدّعیی قدرتی خيالی شوند که گفته میشود از زنان دريغ شده است.»
یا: «چنان بیبندوباریی ناگهانی و چارهناپذير در جستوجوی کيستیی هر زن براستی زنان را درست در دلِ آزادیشان تهديد میکند هنگامی که به بهای همهی دگرسانيهای ويژهی ديگر بر دگرسانیی ژانهای [جنسيتی] تأکيد میشود.»
میشود از اين پس سرراست به معادلهای انگليسی ارجاع داد تا به معادلهای فارسیی رايج و اغلب مغشوشِ همان معادلها.
حذفدر موردِ پيچيدگیی نحوی، مثلاً جملهی اول را اينجور بازنويسی کنيم:
«برخلافِ تلاشهای فمينيستهای سدهی هجدهمی و نوزدهمی که میکوشيدند تفاوتِ خيالیيی را از ميان ببرند که به مردان [امکانِ اِعمالِ] قدرتِ واقعی بر زنان میداد، سرگرمیی نوفمينيستهای سالهای اخير اين بوده که واقعی بودنِ آن تفاوت را جا بيندازند تا مدّعیی قدرتی خيالی شوند که گفته میشود از زنان دريغ شده است.»
به نحوِ جملهها دست نزدهام، و اگر واقعاً باز هم درکناپذير باشد، به فکر و شگفتی فروخواهم رفت که با چه دگرگونیی نحویيی میشود آنها را درکپذيرتر کرد. ضمنِ اينکه بايد ديد اين درکناپذيریی فرضی ويژهی متنِ فارسیست يا نه.
[نويسنده دارد میگويد که فمينيستهای سدههای گذشته تلاش میکردند آن تفاوتِ ميانِ دو جنس را که به مردان امکان اِعمالِ قدرت بر زنان میداد انکار کنند، تفاوتی که به باورِ نويسنده (نيز) خيالیست؛ در حالی که نوفمينيستهای سالهای اخير سرگرمِ اين بودهاند که همان تفاوت را جا بيندازند/مستقر کنند زيرا از اين طريق میتوانند قدرتی خيالی به زنان نسبت دهند که به گفتهی آنان از زنان سلب شده است.]
این نظر توسط نویسنده حذف شده است.
حذفاين بخش از مقالهی ديگرِ لو برن، زيرِ عنوانِ «تئوریی زيادی»، با ترجمهی بهروزِ صفدری، نيز تا حدی روشن میکند که نويسنده دارد از چه چيزی حرف میزند:
حذف«من در سال ۲۰۰۰ با واکاوی و تحلیلِ «واقعیتِ زیادی»، یعنی واقعیتِ بیشازحدی که جهانِ کالا ما را در آن فرو برده است، نشان دادم که چهگونه ساختشکنی در این پدیده از طریق عقلانیتِ بیانسجامی (rationalité de l’incohérence)، یعنی فرایندی که ساختشکنی برقرار ساخته است، فعالانه مشارکت دارد درست از این طریق که به هرگونه گروهِ هویتطلبی اجازه میدهد خود را به صورتِ نظامِ مبتنی بر طرد و بیرونرانی (exclusion) تحمیل کند و درعینحال خواهانِ جذب و درونسازی (assimilation)، به عبارت دیگر ناسازهگوییِ مبتنی بر تفاوتِ همپارچه (différence intégrée) باشد. این حتا تناقضگویی هم نیست زیرا ویژهگی این مونتاژهای نظری، که آغازگرِ زمانهیی هستند که من آن را مطلقهای نسبی نامیدهام، درست همین است و به یمنِ وجودشان امروزه دیگر هیچ تفاوتِ، هر چهقدر هم نسبی، نیست که نتواند به عنوانِ یگانه کلیدِ جهان مطالبه شود. این معجزهی تئوریک را ما، در بخشِ عمدهاش، مدیونِ فرنچ تئوری هستیم. آنچنانکه جای تردید نیست که همین تئوری عاملِ اصلیِ بهوجودآمدنِ هیولایی به نامِ نوشتارِ زنانه بوده است که شکمِ زنان و موادِ جاریشده از آن را همچون چشمهیی تهناکشیدنی معرفی کرده است.
چنین است که هلن سیکسوس، یکی از سروشهای عالمِ فرنچ تئوری، در سالهای ۷۰ میلادی، این «بهنوشتارآمدن» را به قلههای مضحکهی متنی برکشانْد و به ما اطمینان داد که زنها «مستقیماً در تماس با نوشتار زندگی میکنند، بدون تناوب و تعویض. در من، آوازی که اما، از بدوِ پخششدن، به حیطهی زبان میرسد: سیالهیی بلافاصله متن» . متأسفانه، هلن سیکسوس همآوردانی یافت. مثلاً این را مدیون لوس ایریگاره هستیم که، سپکولوم بهدست، زرادخانهی تئوریکِ فرنچ تئوری را، با زنانهکردنِ آن، نو کرد تا به ما از جمله خصلتِ ماچیستیِ تئوریِ مایعات را بیاموزد اما همهی امیدش به این باشد که «زن/ یک زن هرگز خود را در یک حجم مسدود (و محبوس) نسازد».
اینکه پس از دورهیی سیساله، جاریشدنِ این نوع از قاعدهگیهای متنی اندکی فروکش کرده باشد نباید کسی را شگفتزده کند. بااینحال، نئوفمینیستها، که در مکتبِ ساختشکنی آموزش دیدهاند، بههیچرو غافلگیر نشدند. تا بدانجاکه، سیزدهسال بعد، با انتشار مجددِ نقدی که در سال ۱۹۷۷ در کتابِ همهچیز را ول کنید (Lâchez tout)، دربارهی این جریان نوشته بودم، مجبور شدم پیشدرآمدی بر آن بیافزایم با عنوانِ «تغییرِ دامن» تا نشان دهم چهگونه، به یاریِ ساختشکنی، آنچه حدود ده سال پیش با صدای بلند و غرّا ابراز شده بود، اکنون وارونهاش مطرح میشود . یکبار دیگر، ژولیا کریستوا چیرهدستیِ واقعیِ خود را در انکار نشان داد. او که در ۱۹۷۴ محوِ آزادیِ خیرهکنندهیی که زنان در چینِ مائو از آن برخوردار شده بودند، از خود میپرسید «آیا منِ آرمانیِ سوسیالیستی برای زنان ساخته نشده است» ، ناگهان در سال ۱۹۷۹ بیمناک شد که مبادا «شورشِ زنانه در دینخوییِ لائیکِ فاقدِ تفاوت و فاقدِ اخلاق فرو غلتد» . بههرصورت، اینکه حقوق بشر در این کشورِ آزادیِ زنان پیوسته پایمال شده بود، امری بسیار نسبی بود که ساختشکنی اجازه میداد به حیطهی جزئیات فروکاسته شود.
همچنین، در حدودِ ۱۹۹۰ ناگزیر به کشفِ ظرافتکاریهایی رسیدم که از طریق آنها ساختشکنیِ فمینیستیِ تاریخِ هنر رفتهرفته، و بهطوریکجا، از کسانی چون دگا (Degas)، لوترک (Lautrec)، مانه (Manet)، دو کونینگ (de Kooning) و پیکاسو... به این دلیل سلبِ اعتبار میکرد که اینها «بهطورتلویحی به واقعیت و خودمختاریِ زنانه تعرض کرده بودند» . این یکی از هزار نمونهی این پدیده است که چهگونه این نوع اظهارِ تفاوت به تولیدِ تفاسیری از جهان میانجامد که مانع از نه فقط فهمیدنِ جهان بلکه، ازهمینرو، تغییردادنِ آن میشود. بنابراین، تعجبی ندارد که مناصبِ کلیدیِ دانشگاه بیشازپیش به سخنگوی این گونهی تاریکاندیشی سپرده شود: این بازشناسیِ جعلیِ تفاوتْ وسیلهی شگرف و سهمگینی برای سیاستزدایی بوده است.»
به نقل از اينجا:
http://anthropology.ir/node/14073
جملهی دومی هم که از متن نقل کردی، تا جايی که میفهمم، اشارهيیست که به اينکه چهگونه تلاش برای تعريفِ دوبارهی هويتِ زنانه از رهگذرِ تفاوتِ ميانِ دو جنس در گفتمانِ فمينيستیی معاصر به بهای ناديده انگاشتن و از دست رفتنِ هر تفاوتِ ديگری پيش میرود، از جمله در خدمتِ کنفرميسمی تمامعيار. خودِ من، وختی در متنی از سوزان مککلاری، موسيقیشناسِ فمينيست، میخوانم که به گواهیی تجربهی آموزشیی وی زنان (کدام زنان؟) موسيقیی جانيکا واندرولد را بهتر از مردان (کدام مردان؟) میفهمند زيرا «مدلِ سکسواليته»ی خود را در آن بازمیشناسند (مدلی اتفاقاً يکدستشده و تفاوتزدوده)، دشوار میتوانم به يادِ آن فمينيستِ ليبرالی نيفتم که فکر میکند رئيسجمهورِ آمريکا شدنِ کسی مانندِ هيلاری کلينتون جهان را «زنانه»تر خواهد کرد، تنها به اين سبب که او يک «زن» است. فکر میکنم که در اينجا همانندیيی گيجکننده (و نوميدکننده) ميانِ تلاشِ آن فمينيستِ راديکال در مطالبهی دگرسانیی دو جنس و تلاشِ اين فمينيستِ ليبرال در مطالبهی همپايگیی دو جنس وجود دارد، که لو برن بهدرستی آن را تشخيص میدهد.
حذفالان همه چیز خیلی روشن شد. واقعا به نظرم فرق اه بین جملهی «برخلافِ تلاشهای فمينيستهای سدهی هجدهمی و نوزدهمی که میکوشيدند دگرسانیی خيالیيی را بزدايند که به مردان قدرتِ واقعی بر زنان میداد، سرگرمیی نوفمينيستهای سالهای اخير اين بوده که واقعيتِ آن دگرسانی را پابرجا کنند تا مدّعیی قدرتی خيالی شوند که گفته میشود از زنان دريغ شده است.» و «برخلافِ تلاشهای فمينيستهای سدهی هجدهمی و نوزدهمی که میکوشيدند تفاوتِ خيالیيی را از ميان ببرند که به مردان [امکانِ اِعمالِ] قدرتِ واقعی بر زنان میداد، سرگرمیی نوفمينيستهای سالهای اخير اين بوده که واقعی بودنِ آن تفاوت را جا بيندازند تا مدّعیی قدرتی خيالی شوند که گفته میشود از زنان دريغ شده است.»
حذفشاید هم چون چند بار خوندم روشنتر شد.
شاید هم انتظار من از متن وبلاگی متن سادهتری اه که نیاز به وررفتن و رمزگشایی کمتری داشته باشه. در حالی که این متن جدیتره و باید مثل یه کتاب یا یه مقالهی دشوار که نیاز به تلاش بیشتری داره باهاش برخورد کرد.
در هر صورت از فهمی که از دیدگاه ایشون پیدا کردم بسیار لذت بردم و علاقهمند شدم که بیشتر بخونماش.