آنان که اعتقاد دارند که خودکشی تأييدِ زندگیست بزدلاناند. آنان
توضيحها و بهانهها میتراشند تا ناتوانی و کمجرئتیشان را پنهان کنند، چرا که در
واقع نه هيچ تصميمِ ارادی يا عقلانی برای اقدام به خودکشی بلکه تنها علّتهای
سازمانمند و نهانیيی در کار میتوانند بود که از پيش مقدّرش میسازند.
آنان که دست به خودکشی میزنند کششی بيمارگون به مرگ دارند، که میکوشند
آگاهانه در برابرش بايستند امّا نمیتوانند بهتمامی سرکوباش کنند. زندگی در آنان
چنان نامتعادل است که هيچ حجّتِ عقلانی نمیتواند روبراهاش کند. خودکشیی عقلانیيی
وجود ندارد، که سِگالِشی دربارهی هيچی و بيهودگیی زندگی را تا نتيجهی منطقیاش
دنبال کند. اگر بگويند که در عصرِ باستان مردانِ خردمندی بودهاند که در تنهايی
دست به خودکشی میزدند، میگويم که آنان چنين میتوانستند کرد تنها از آن رو که
پيشاپيش زندگی را در خود فرونشانده بودند. سِگاليدن دربارهی مرگ و موضوعهای
خطرناکِ همانند ضربتی مرگبار بر زندگی زدن است، زيرا ذهنی که به مسئلههايی چنين
عذابآور اندرمینگرد بايد پيشاپيش زخم خورده باشد. هيچ کس به دليلهای بيرونی دست
به خودکشی نمیزند، بلکه تنها به دليل ناترازمندیی درونیاش چنين میکند. تحتِ
شرايطِ نامساعدِ همانند، برخی بیتفاوتاند، برخی به هيجان میآيند، برخی به سوی
خودکشی رانده میشوند. برای داشتنِ وسوسهی خودکشی، بايد چنان عذابِ درونیيی در
کار باشد که همهی سدّهای خود۔برنهاده بشکنند و جز سرگيجهيی فاجعهآميز، گردبادی
غريب و قدرتمند، چيزی به جا نماند. خودکشی چگونه میتوانست که تأييدِ زندگی باشد؟
آنان میگويند که علّتِ خودکشی سرخوردگیست، که نشانگرِ آن است که زندگی را میخواستهای،
که انتظارهايی داشتهای که برآوردهاش نکرده است. دويچمگوييکِ دروغينیست! انگار
که خودکُشنده پيش از آن که بميرد نزيسته است، اميد و آرزو و درد نداشته است. برای
خودکشی اين باور ضروریست که ديگر نمیتوانی زيست، نه از روی هوس بلکه تنها به
دليلِ يک تراژدیی درونیی هراسانگيز. آيا ناتوانی از زيستن تأييدِ زندگیست؟ هر
خودکشیيی شُکوهمند است. از اين رو در شگفتام که چرا مردم همچنان به دنبالِ دليل
و توجيهاند، چرا حتّا محکوماش میکنند. هيچ چيز مسخرهتر از آن نيست که پايگانی
از خودکشيها بسازند و آنها را به والا و پست بخش کنند. جانستانی از خويش به
اندازهی بسنده شُکوهمند هست تا از هرگونه جستوجوی تنگنظرانهی انگيزهها
بازدارد. خوار میدارم آنان را که خودکشی برای عشق را به ريشخند میگيرند، زيرا
آنان نمیفهمند که برای عاشق عشقِ برنيامده الغای هستیی اوست، سقوطی ويرانگر به
درونِ بیمعنايی. شورهای تحققنيافته شتابانتر از ناکاميهای بزرگ به مرگ راه میبرند.
ناکاميهای بزرگ عذابِ آهستهاند، امّا شورهای بزرگی که بازداشته شدهاند مثلِ برق
میکُشند. من تنها دو گونه از آدميان را میستايم: بالقوّه ديوانه و خودکشندهی
بالقوّه. تنها آنان در دلام شِکوه میآورند، زيرا تنها آنان از پسِ شورهای بزرگ و
تراديسيهای روحانیی بزرگ برمیآيند. آنان که مثبتانديشانه میزيند، آکنده از
خويشتنباوری، راضی از گذشته و حال و آينده، تنها از احترامِ من برخوردارند.
چرا دست به خودکشی نمیزنم؟ زيرا
از مرگ همانقدر خستهام که از زندگی. مرا بايد در ديگی شعلهور بيفکنند! چرا بر
اين خاکام؟ احساس میکنم که بايد فرياد برآورم، که بايد نعرهيی سخت زنم که جهان
را از سهم بلرزاند. من همچون آذرخشیام که آماده است جهان را به آتش کشد و يکباره
در شعلههای هيچیام فروبلعدش. من مهيبترين موجودِ تاريخام، وحشِ آخرالزّمان و پر
از آتش و تاريکی، از اشتياق و نوميدی. من آن وحشام با نيشخندی کژمژ، ترنجيده تا
وهم و فراخيده تا بيکرانگی، هم رويان و هم ميران، خوش معلّق ميانِ اميد به هيچ و
نوميدی از همهچيز، بارآمده ميانِ عطرها و زهرها، وارفته از عشق و نفرت، کُشتهی
روشنيها و سايهها. نمادِ من مرگِ روشنی است و شعلهی مرگ. اخگرها در من میميرند
تنها از آن رو که باز همچون تندر و آذرخش زاده شوند. تاريکیْ خود در من میدرخشد.
ترجمه از همانجاست.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر