هر کلمهيی، هرچه معمولی يا از سرِ خالی نبودنِ عريضه، تنها ساعتی پس
از گفتن يا شنيدناش شکنجهيیست و در تنهايی مثلِ يک آلودگیی
ذهنی، مثلِ يک نويزِ دائمیی آزارناک، در سرم تکرار میشود.
اغلب دچارِ اين احساسام که کسی با من کاری
خواهد داشت، و باز ناچار از گفتوگو خواهم بود. میدانم، خواهند گفت که جنونیست.
میدانم که تقريباً کسی با من کاری ندارد. تقريباً کسی را نمیبينم و تلفنِ من
شايد، شايد، هفتهيی يک بار زنگی بخورد. امّا مسئله هميشه بر سرِ همان «تقريباً»
است که به جای «مطلقاً» نشسته است. دستآخر، میدانم که، برای گذرانِ زندگی هم که
شده، کلمهها ناگزيرند.
گفته بودم، زخمهای من همه از کلمه است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر