۱۳۹۶/۰۵/۲۹

«نگران به دخترانِ آسمان»

يک شبِ سردِ زمستانی؛ از آغاز تا پايان بادِ بی‌امان می‌توفد.
(هنوز) سوگوار نيست؛ انگار در ابتدای درکِ فاجعه‌يی، بهت‌زده است. در خلسه‌يی هيپنوتيک، يادش می‌آيد از «سبزی‌ی ديگرسانِ هر بهار»؛ از «سياهی‌ی ديگرسانِ هر شب»، از «سرمای ديگرسانِ هر زمستان» می‌گويد.
در شگفت است که زمستان چه‌گونه خواهد بود؛ باورش نشده، نمی‌شود، که زمستانْ پيشنون فرارسيده.

***

در شگفت‌ام که زمستان چه‌سان خواهد بود
با بهاری که هرگز نخواهم‌اش ديد
در شگفت‌ام که شب چه‌سان خواهد بود
با روزی که هرگز نخواهم‌اش ديد

در شگفت‌ام که زندگی چه‌سان خواهد بود
با نوری که هرگز نخواهم‌اش ديد
در شگفت‌ام که زندگی چه‌سان خواهد بود
با دردی که جاودانه می‌پايد

هر شب سياهی‌يی ديگرسان در کار است
هر شب با خود می‌گويم که کاش برمی‌گشتم
به آن زمان که سواری می‌کردم
در ميانِ جنگلهای کهن

هر زمستان سرمايی ديگرسان در کار است
هر زمستان احساس می‌کنم که بسيار پيرم
آنچنان پير که شب
آنچنان پير که سرمای سهمگين

در شگفت‌ام که زندگی چه‌سان خواهد بود
با مرگی که هرگز نخواهم‌اش ديد
در شگفت‌ام که چرا زندگی بايد
زندگی‌يی باشد که جاودانه می‌پايد

وارگ ويکرنس

***
 
زمستانِ هشتادونه بود. تمامِ روز به نقطه‌يی خيره مانده بودم.
  

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر