۱۳۹۵/۱۲/۱۹

از ميانه‌ی زمستان، با چند بارشِ سنگينِ برف، و يک دوره‌ی چندروزه‌ی تب و بيماری، حال‌ام دگرگون شده؛ نمی‌خواهم برگردم به حالی که داشتم، و همين‌جا خوب‌ام. به اندازه‌ی کافی، و شايد بيش از اندازه‌ی کافی، خوب‌ام. نمی‌دانم دوروبرم چه خبر است، نمی‌خواهم بدانم—مدّتهاست که خبر نمی‌خوانم، و، بهتر از آن، چشم‌ام به «تحليل»های اين و آن نمی‌افتد. غمی ندارم مگر همجواری با خانواده و وسواسی که گاه دوباره آزارناک می‌شود و سردرد می‌آورد.

امشب به سرم زد که ساعت‌شنی‌يی بخرم.