تراسوماخوس از فيلالتس میپرسد،
«پس از مرگ چه خواهم شد؟ صريح و روشن و دقيق بگو!» پاسخْ کوتاه است: «همهچيز و
هيچچيز».
آن که خودش را از بلندايی انداخت، وختی میافتاد، به چه فکر میکرد؟
همهچيز و هيچچيز. همهی زندگیاش از خاطرش میگذشت، امّا اين همهی
زندگی ديگر مجموعهيی از خاطرههای منفرد نبود که از پیِ هم آيند. آنها بيرون از
زمان فشرده شده بودند، منجمد شده بودند، بی تفاوت، بی تقدّم و بی تأخّر. همين که
افتادن آغاز کرد زندگیاش مُرده بود، پيش از آنکه او بميرد.
و آن غبارِ زمان—زمان از نامهای مرگ است—که اکنون
بر خاطرههايش نشسته بیزمانشان کرده است. ديگر نمیداند کدام پيش بوده، کدام پس.
خيره بر چگالیيی وحشتبار، از خودش میپرسد: آيا هنوز میافتد؟
عنوان از اينجاست.
همهچیز و هیچچیز!
پاسخحذفچه حرفهای ترسناکی برای نیمهشب.