در کوچهی تنگی در خيابانِ گرگان با کسانِ ديگر خانه گرفتهام. گرگان شباهتی به گرگانی که چهار سال پيش میشناختم و اکنون میشناسم نداشت. گرگان خيابانِ زشت و شلوغ و کثيفیست. کوچهی خوابِ من تنگ بود ولی زيبا بود. با درختانِ بلند. آدمهايش را نمیشناختم، حتا آدمهايی که همخانهام بودند. درهای خانهها قفل نمیشدند. در میزدی و درمیآمدی. يا درمیزدی و درنمیآمدی. گاهی درمیزدی برای از خواب بيدار کردنِ ديگران. گاهی رد میشدی و درمیزدی فقط برای اينکه بگويی هستم. زندهام. نفس میکشم. خيلی زود با همهشان دوست بودم. با ساکنانِ خانههای ديگر حتا بيشتر از همخانههايم. بيشتر در خانهی ديگران بودم تا در خانهی خودم. کمکم چهرههای آشنا آمدند. و چهرههای ناآشنا. ديوهای دُژآهنگ. سايههای سهمگينِ دوستی. میدانستم که اين سايهها برای نابود کردنِ دنيای ما آمده بودند. به دوستی گفتم، «میبينی از دور مياد؟ اگه خواست بياد تو بکُشاش.» نگفتم. با نگاهام گفتم. خارپشتِ کوچکی داشتم اندازهی کفِ دست. ناماش خاری بود. تازه پيدايش کرده بودم. يک بار بيدار شدم و حرکت نمیکرد. نفس نمیکشيد. ترسيدم. يادم آمد که از وختی پيدايش کردهام به او آب و نانی ندادهام. فکر کردم از تشنگی و گرسنگی از هوش رفته. به زور در حلقاش خوردنی فرومیکردم. زنده نمیشد. بغضام نمیترکيد. سراسيمه دويدم توی کوچه. خالی بود و کسانی در حالِ اسبابکشی بودند. درِ خانهها باز، خانهها خالی. دو تن را در يکی از خانهها دار زده بودند. يکیشان را میشناختم. ديگری با ارّهيی پاهايش را میبُريد. به من گفت، «پاهامـو میتونم ببُرم ولی اين طنابِ لعنتی رو نه. اين ارّه رو بگير و ما رو نجات بده.» صداهای آشنا از بيرون گفتند، «نجاتشان نده، آنها خيانت کردهاند.» بازگشتِ مسيح در هيئتِ يهودای اسخريوطی. ترسيدم. به خيابان آمدم. خارپشتهای غولپيکر ديدم که در کوچه پرسه میزدند.
۲
خواب میبينم که از گوشت و پوستِ زخمیی مچِ دستام سوزن میرويد. سوزنها ناگهان میروييدند، تند و دمادم پُرشمارتر، اما تا در وحشتی زننده به آنها زل میزدم تا مطمئن شوم که دارم درست میبينم، يا، به همان انگيزه، دست به سويشان میبردم، ناپديد میشدند. چشم و دست برمیگرفتم و دمی ديگر دوباره بيرون میزدند. يادم نمیآيد که از وحشت اشک ريخته بوده باشم. از وحشت، از وحشتی که نمیشد به کسی گفت، که کسی باور نمیکرد، که خود را از من هم پنهان میکرد، اشک میريختم.
۳
يک سگ داشتم، تَشی بود. همه ـــ حتا من در آغاز ـــ چنان از ريختِ زشتِ درشتِ هولناکِ سگتَشی میترسيدند و میپرهيختند که او از همهشان میترسيد و میپرهيخت. نه، از آنها نمیترسيد. از ديده شدنِ ريختِ زشتِ درشتِ هولناکاش میترسيد. تا بيگانهيی میديد میپريد در آغوشِ من. سرش را در سينهی من فرومیبرد به لابه که پنهاناش کنم. تناش از تپشِ تندِ قلباش میلرزيد. گرم بود. نوازشاش میکردم. تشی صدايش میکردم. خوشاش میآمد. خارهايش در سينهام فرومیرفت. افسانه بود يا نبود، خارهايش را به هيچچيز و هيچکس پرتاب نمیکرد. چه سودش از پرتابِ خار وختی خودبهخود ترسناک بود؟ فقط میخواست فرورود، غرق شود، نباشد. يک روز همينطور در آغوشِ من ديگر نبود. خاموش بود. تکرارِ کژديسهی يک کابوس. يادم آمد بهاش آب و نانی ندادهام بس که به فکرِ پنهان کردناش از چشمِ اين و آن بودم. ناگهان بيچاره بودم. میدويدم. نمیدانستم به کجا. سگتشی در دستانام از جا جهيد و مُرد. به تشنّجی.