از سرِ راحتیست که مردم از زنانِ رمانتيک گفتهاند و ما امروزه
همچنان میگوييم چرا که، براستی، گونهی «زنِ رمانتيک» در کار نيست. وانگهی، اين
است آنچه هوشرُباست در موردِ اين چند تا زنِ جوان که، به گمانِ من، میدانستند
چگونه پيش از فرمانِ رمبو عشق را از نو اختراع کنند.
زيرا آنچه نخست نظرمان را میگيرد گوناگونیی سرشتهای آنان است و
دگرسانيها در رفتارهايشان: در واقع هيچ همسانیيی ميانِ پُرآشوبیی بتينا، شورِ
سوزت گُنتار، سرزندگیی کارُلينه شْلِگل، نوميدیی کارُلينه فُن گوندِرُده، بیگناهیی
زُفی فُن کون، و بیپروايیی هِنريته فُگِل نمیتوان يافت. با اينهمه اين زنانِ
جوان، هرچه ناهمانند بتوانند باشند، در اين شريکاند که به هيچ رو وانمود نمیکنند
که نقشی بر عهده دارند. نه آنکه پای خودـپنهانگری در ميان باشد—و بهترين نمونه
بتيناست، که ريلکه دربارهاش نوشت:
آن بتينای شگفتانگيز، از رهگذرِ همهی نامههايش، فضايی را آفريد، فضايی که به جهانی با بُعدهای بزرگترـشده میمانَد. او از آغاز بر همهچيز دل نهاد مانا که ديگر از مرگ پيشی گرفته بوده باشد. هرکجا که او ژرف در هستی آرام گرفت، پارهيی از آن شد، و هرچيز که برايش پيش آمد برای هميشه در طبيعت در بر گرفته میشد...
و، پارادَخشيکانه [paradoxically]، اين ياداَنگيزی که
چنين نيکو زيبندهی بتيناست میتوانست کمابيش تا همان حد زيبندهی همهی
زنانِ رمانتيسم باشد که هيچيک از آنان زور نمیزنند تا باشند: آنان هستند.
و آنان بیگناهانه، گستاخانه، ديوانگانه، رسوايانه، تراژيکانه، اما همواره،
همواره، شکوهمندانه هستند.
و پيش از همه به اين معناست که سراپا از آن نقش دُوُمين که در
ماجراجوييهای روشنفکرانهی گوناگون معمولانه برای زنان کنار گذاشته میشود، و
بويژه خواهد شد، میگريزند. آنان به همان شيوه دلِ و در
دلِ رمانتيسماند که دوستانشان، عاشقانشان، برادرانشان... در
رويدادنامهی پرهياهو و نوميدکنندهی رهايشِ زنان، چهرههای ديگری نمیبينم که
چنين آزادانه حرکت کنند. کمی به اين میماند که بیوزنیيی سرشتنشان ِ اين زنان باشد که تنها از پیِ آزادی میتوانست بيايد. بیوزنیيی که حسِ
مشترک [common
sense] بزودی آن را به
شکلکِ سُستی درآورد. ما کليشهی زنِ رمانتيکِ جوان، اثيری، ناپايدار، را میشناسيم—ضدِ
چيزی که اين زنانِ جوان بودند. زيرا اين بیوزنی بیوزنیی فزونیست، بیوزنیی
بازیی کرده تا نقطهی مرگ، بیوزنیی دَرتَنويی [intensity]ی دَم، بیوزنیی ناشکيبايی برای زيستن...
بیوزنیی زندگیست بازگشته به خويش، برهنه از آنچه جلويش را میگيرد، آنچه جدا
میکند. بتينا اگر بود میگفت، «مانا که به درونِ هرچه بنگرم پرتاب شوم».
و اينجا دو پرسش سر برمیآورَد:
(١) چگونه، هنگامی که ايدهی فمينيستی تقريباً به وجود نيامده بود،
زنانِ جوانِ انگشتشماری به سانِ خودانگيخته دريافتند که دارند جانشان را در اين
آزادیی هراسانگيز به خطر میاندازند که آنچه هستند باشند؟
(۲) چگونه است که فمينيستهای معاصر، که گرنه مشتاقاند نياکانی
بيابند، تاکنون وجودِ اين زنانِ رمانتيسم را به معنای راستينِ کلمه سانسور کردهاند؟
دو پرسش در واقع به هم پيوند دارند. و خاموشیيی که اين زنان را در بر گرفته يکسر بر من
طبيعی مینمايد اگر در نظر
بگيريم که با بتينايی که ادّعا میکند «سرِ پا خواب میبيند» هيچ رويکردی کمتر از رويکردِ هر فمينيستِ
معاصر آشتیناپذير نيست که، گذشته از تهمتزنیی متقابلاش، سرگرمِ گواهی
دادن بر واقعيتهای اعتراضاش است. در واقع چگونه کسانی که در فرارَوَندِ آفريدنِ ايدئولوژیيی بر پايهی
دگرسانیی چيرگیناپذيرِ ميانِ دو جنس هستند میتوانستند خود را در جانهايی
بازشناسند که قاطعانه خواستارِ باختن يا يافتنِ خويش در پیجويیی عاشقان بودند؟
آيا مسئله بر سرِ گزينشهايی نيست که بیشتر ناسازگارند تا آشتیناپذير؟ و آيا هر ايدئولوژیی ستيزهجويی به سانِ فطری
علاقهمند نيست که «بيگانگیی برآشوبنده»يی را که در ژرفناهای فرديت در حالِ کار
است از خود دور کند؟ آيا همين نيست که سياستِ سود و فرآورندگیی ايدئولوژيک را در
برابرِ ولخرجیی شاعرانهی زندگی قرار میدهد؟ پس تمايز بسيار روشن میشود:
رويگردانیی همان [the Same] است که در
برابرِ گشايش به سوی ديگری [the Other] مقاومت میکند؛ يا، به بيانِ ديگر،
سربازگيری تحتِ اونيفُرمی انديشهای، فمينيستی يا جز آن، است که در برابرِ ترکِ
خدمتِ درونیی سرسختانهيی قرار میگيرد. ترکِ خدمتی درونی که میتواند به
شورشِ مطلقِ کارُلينه فُن گوندِرُده راه برد، که درست پيش از آنکه در کنارههای
راين به خود کارد بزند نوشت: «من آکنده از نوستالژیيی بودم که موضوعِ خواهشِ خود
را نمیشناخت، و من همواره میجُستم و هرگز چيزی را که در جستوجويش بودم نمیيافتم».
از اين شورش، که بی آن ايدهی آزادی به تنها يک افزارِ توسعهی
اجتماعیـاقتصادی فروکاسته میشود، که بی آن عشق به سستیيی فردی فروکاسته میشود؛
از اين شورش، از اين تشنهکامی برای امرِ مطلق، آدم کلمهيی در گفتمانِ فمينيستیی
معاصر نمیشنود، و، تا آنجا که به من مربوط میشود، اين است سرزنشِ نهايیيی که
بايد متوجهِ آن کرد. زيرا به گمانِ من با داشتن اين شورشِ مطلق، اين خودداریی
سرسختانه از سازگاری با ابتذال، به سانِ مشترک با انگشتشماری مردانِ جوان بود که
زنانِ رمانتيسم میدانستند چگونه آزادیشان را اختراع کنند.
من افزون بر اين متقاعد شدهام که اين شورشِ مشترک—و بويژه به دليلِ مشترک بودنِ
اين شورش—است که به فريدريش شلگل اجازه میداد تا دربارهی پُرسمانِ برابری، همان
سان ريشهای که طبيعی، تصميم بگيرد، به اميدِ «نابودیی کاملِ پيشداوريهايی که
نابرابریيی حقوقی ميانِ دو جنس بنياد نهاده که مرگبار برای مردیست که [آن
نابرابری] از وی پشتيبانی میکند». اما همچنين اين شورشِ مشترک است که همهی آنان
را برمیانگيزد که به عشق همچون يکی از راههای پُرامتيازِ اين پیجويیی نوميدانهی
فرد در آنسوی خودِ او بنگرند.
و از اين روست که زنانِ رمانتيسم شايستگیی اين امتياز را دارند که،
به رغمِ همهچيز و عليهِ همهچيز، عشق را از نو اختراع کرده باشند زيرا آنان چيزی
را جُسته بودند که زنان هرگز پيش از آن نجُسته بودند: عشقی که شناخت میشود و
شناختی که عشق میشود.
اين ترجمهيی بود
از "On the Subject of Romantic Women" در:
Max
Blechman (ed.), Revolutionary Romanticism (City Lights Books,
1999), 35-38.