۱۳۹۵/۱۰/۲۹
۱۳۹۵/۱۰/۲۷
از اعتياد و آرزو
بپا
که چه آرزويی میکنی: شايد به دستاش آوری. — يک ضربالمثلِ چينی
فرانتس ليست زمانی، به طورِ ضمنی، نوشت که Sehnsucht [زِنزوخت] از آن واژههايی در
زبانِ آلمانیست که «ترجمهناپذير خواهد ماند». جزءِ نخستِ آن -Sehn از sehnen میآيد، به
معنای آرزو کردن. جزءِ دوم، Sucht، هم به معنای آز (ميلِ
بیاندازه) و هم به معنای اعتياد است. Sehnsucht اعتياد به اشتياق است،
يا ميلِ بیاندازه به آرزومندی: آرزوخواهی، شايد.
موقعيت: چيزی را آرزو میکنی، پافشارانه آرزو میکنی.
جهان، ديگری، بيرون، در برابرش میايستد. مقاومتِ بيرونی رنجی را به آرزومند تحميل
میکند. همچنانکه اين رنج شدّت و مدّت به خود میگيرد (همچنانکه درتنيده و برتنيده میشود)
اعتيادی شکل میگيرد به آرزويی که فکر میکنی، ديگر متقاعد شدهای
که، هرگز برآورده نمیشود. سپس، يک روز بيدار میشوی، و میبينی که آرزويت برآورده
شده: خرسندی سرانجام در تو سر برمیآورد. امّا نهبسدير چيزی از دلِ اين خرسندی
سر برمیآورد: چرا اينهمه دير؟ اگر قرار بود که جهان (ديگری، بيرون)
اين آرزو را چنين آسان برآورده کند، چرا چنين رنجیام داد؟ چرا
مرا به خواستنِ چيزی وابسته کرد که هرگز برنمیآمد؟
شوپنهاؤر، اگر بود، شايد میگفت: ملال و دلسردیی خرسندیيی که سرشتی
منفی دارد و تنها نبودِ رنج است. امّا رنج و آرزوخواهی ادامه
دارد: اين بار، بی آرزومندی.
۱۳۹۵/۱۰/۱۵
No More Reasons Not To Fall
تراسوماخوس از فيلالتس میپرسد،
«پس از مرگ چه خواهم شد؟ صريح و روشن و دقيق بگو!» پاسخْ کوتاه است: «همهچيز و
هيچچيز».
آن که خودش را از بلندايی انداخت، وختی میافتاد، به چه فکر میکرد؟
همهچيز و هيچچيز. همهی زندگیاش از خاطرش میگذشت، امّا اين همهی
زندگی ديگر مجموعهيی از خاطرههای منفرد نبود که از پیِ هم آيند. آنها بيرون از
زمان فشرده شده بودند، منجمد شده بودند، بی تفاوت، بی تقدّم و بی تأخّر. همين که
افتادن آغاز کرد زندگیاش مُرده بود، پيش از آنکه او بميرد.
و آن غبارِ زمان—زمان از نامهای مرگ است—که اکنون
بر خاطرههايش نشسته بیزمانشان کرده است. ديگر نمیداند کدام پيش بوده، کدام پس.
خيره بر چگالیيی وحشتبار، از خودش میپرسد: آيا هنوز میافتد؟
عنوان از اينجاست.
۱۳۹۵/۱۰/۱۲
دفترچههای آبی
بيخواب. فرسوده. گيج. دلزده. نيمهپشيمان. خودسرزنشگر، بيزار از
ديگران.
صبحی ديگر.
پارادَخشيکانه، تنها راهِ
باقيمانده برای دستيابی به اکستازی—بيرون [از
خود] ايستادن، از۔خود۔بدری، بيخودی—پناه بردن به کيشِ سردرگريبانیست.
به کلماتِ کافکا گوش میدهم:
«هرکس اتاقی را در خود حمل میکند. اين بوده را از راهِ شنوايی هم میتوانند به
آزمون بگذارند. اگر کسی تند راه رود و گوش تيز کنند، گو شبهنگام که دور و بر همهچيز
آرام است، برای مثال تلقتلقِ آينهيی را میشنوند که خوب بر ديوار محکم نشده.»
اشتراک در:
پستها (Atom)