۱۳۹۶/۰۸/۰۸

«مردسالاری» در ويکی‌پديای فارسی

نويسندگانِ مدخلِ «مردسالاری» در ويکی‌پديای فارسی گمان کرده‌اند که چون فمينيسم «برابری‌ی زن و مرد» تعريف می‌شود، لابد ماسکوليسم، که در تقابل با فمينيسم به نظر می‌رسد، می‌شود همان چيزی که فمينيسم با آن مبارزه می‌کند، و سپس از خود پرسيده‌اند که چی‌ست آنچه فمينيسم با آن مبارزه می‌کند—و يافتم‌۔يافتم‌گويان نتيجه گرفته‌اند که ماسکوليسم بايد همان «مردسالاری»ی خودمان باشد.
اگر سری به مدخلهای feminism و masculism در ويکی‌پديای انگليسی بزنيد، می‌بينيد که، به طورِ خلاصه، اين‌يکی هواداری از حقوقِ مردان و پسران يا هواداری از ارزشها و رويکردهايی که «نوعاً» مردانه انگاشته می‌شوند تعريف شده (که در واقع به دو دلالتِ جداگانه‌ی کلمه اشاره دارند) و آن‌يکی گستره‌يی از جنبشها و ايدئولوژيها که به دنبالِ برابری‌ی دو جنس‌اند. درباره‌ی روش‌شناسی و سرشتِ ديگرسانِ اين دو تعريف و پيشداوريهايشان می‌توان نوشت، امّا، با پذيرش‌شان نيز، ماسکوليسم همچنان برابرِ ترم‌شناختی‌ی مردسالاری نيست حتّا اگر، به رغمِ ادّعای برابری‌خواهی‌ی هواداران‌اش، برآمده از (يا نمودی از) مردسالاری باشد يا پيامدش تقويتِ مردسالاری. در مدخلِ فارسی‌زبان، تفاوتِ بديعِ جفنگی نيز ميانِ masculism و ypatriarch گذاشته‌اند: اين‌يکی «زيرمجموعه»ی آن‌يکی «به حساب می‌آيد» («آيرونيک» اين که ماسکوليسم از پیِ فمينيسم پديد آمده و قدمت‌اش به چند دهه نمی‌رسد حال آنکه «زيرمجموعه»اش، گفته می‌شود که، قدمتی هزاره‌ای دارد!).

و با اين سطح از فهم و آگاهی و دقّت می‌خواهند جدّی‌شان بگيريم!

۱۳۹۶/۰۸/۰۳

ترم‌شناسی يا تعريف؟

ترکيبِ کمابيش پيش‌پاافتاده‌ی «خود۔[...]۔پنداری» (از جمله؟) در برابرِ ترمهای ساخته‌شده با mania به کار می‌رود. به گمان‌ام روشن باشد که «مانيا» پندار نيست، بلکه جنون و شيدايی‌ست، و اگرچه ترمِ ساخته‌شده از آن نشانگرِ يک «اختلالِ وهمی» باشد، هر وهم و پنداری شيدايانه و جنون‌آميز نيست. برابرِ «خودبزرگ‌پنداری» را برای megalomania ديده بودم، که درست‌ترش همان برابرِ شايد رايجترِ «جنونِ عظمت» است. امّا تازگيها به موردِ ديگری، موردِ بدتری، برخوردم: «خودمعشوق‌پنداری» برای erotomania (برابرهای پيشنهادی‌ی اديب‌سلطانی برای اين ترم در جدولِ 8.II از فصلِ «اصطلاح‌شناسی» در راهنمای آماده ساختن کتاب «شهوت‌زدگی» و «شهوت‌پرستی» و «جنونِ شهوت» است، که به نظر نمی‌رسد، دستکم در دو موردِ نخست، ناظر به کاربردِ خاصِ آن در روانشناسی باشد—می‌توان به ترکيبهايی مانندِ «شهوت‌شيدايی» يا حتّا «اروس‌شيدايی» نيز فکر کرد).

از گرفتاريهای ترم‌شناسی‌ی فارسی يکی اين است که مترجمان بر پايه‌ی «تعريفِ» ترمهای بيگانه (و در واقع، اغلب بر پايه‌ی برداشتهای سطحی‌شان از تعريفِ ترم) برابرِ فارسی جعل می‌کنند. اين شيوه‌ی برابرگذاری البته کارِ مخاطب‌شان را راحت می‌کند: ديگر نيازی نخواهد داشت که برود و درباره‌ی آن ترم بخواند، چون مفهومِ آن پيشاپيش برای او، اغلب به طرزِ کاذبی البته، روشن است.

«بيطرفی» در فرهنگ‌نويسی

به هيج آمدن (قد.) دچار برانگيختگی جنسی شدن
دچار (صـ.) گرفتار و مبتلا به وضعی ناخوشايند
معلوم نيست که آيا «به هيج آمدن» نشانگرِ دست دادنِ نه هر برانگيختگی‌ی جنسی‌ بلکه تنها آن برانگيختگی‌ی جنسی‌ست که از نظرِ گوينده (و احتمالاً برای «به‌هيج‌آينده») وضعی ناخوشايند باشد، يا مؤلّفِ محترمِ فرهنگ فشرده‌ی سخن برانگيختگی‌ی جنسی را «وضعی ناخوشايند» می‌انگارد.

۱۳۹۶/۰۷/۳۰

مرگِ عيسا | بورتْسوم

پيکری خفته در خاک بود
چنان بدخو، که گلهای پيرامون‌اش پژمردند
جانی تاريک خفته در خاک بود
چنان سرد، که آب همه يخ شد
سايه‌يی بر جنگل افتاد
همچنان که جانِ پيکر فرومی‌پژمرد
زيرا جانِ پيکر سايه‌يی بود
سايه‌يی از نيروهای شرّ

ـــ وارگ ويکرنس [+]

پی‌نوشت. فکر می‌کنم که اين گفته‌ی ويکرنس در يک مصاحبه گويای کششِ بلک‌متال برای من هم باشد: «کششِ راستينی که اين زيرفرهنگِ خاص {بلک‌متال} برای آدمها دارد چه‌بسا چيزی ديگر باشد، مانندِ خوارداشتِ جهانِ مدرن، شيفتگی به مرگ و گوتيک، رُمانتيسم و حتّا ارزشهای کافرکيشانه، امّا اينهمه بسيار معيوب می‌شود هنگامی که با فرهنگِ ترادادی‌ی راک‌اند‌رول يا هوی‌متال می‌آميزد.»

۱۳۹۶/۰۷/۲۷

اغلب فکر می‌کنم که اگر مرا عمری دگر می‌بود وقفِ کيهان‌شناسی می‌کردم‌اش. گذشته از همه‌چيز، سرنوشتِ انسانی‌ی هر يک از ما در گستره‌ی کيهان چنان بی‌اهميت به نظر می‌رسد که خيره شدن به آن شايد ما را از همه‌ی نگرانيهای انسانی‌مان نجات می‌داد.

۱۳۹۶/۰۷/۲۵

«سرودِ خر»

در فراسوی نيک و بد (ترجمه‌ی داريوش آشوری، انتشاراتِ خوارزمی: چاپِ سوم، ۱٣۷۹)—«درباره‌ی پيشداوريهای فيلسوفان»، ۸—آمده بود:
در هر فلسفه لحظه‌ای هست که در آن «ايقانِ» فيلسوف پای به صحنه می‌نهد؛ و يا بنا به يک تعزيهٔ قديمی:
خر رسيد
زيبا و قوی.
ارجاعِ فروبسته و کنجکاوی‌برانگيزِ نيچه بعدها از مسيری ديگر گشوده شد، و در ضبطِ فيليپ پيکت از موسيقی‌ی جشنِ گولان به آن کلمه‌ها برخوردم—در کارولِ ميان‌سده‌ای/قرون‌وسطايی‌ی Orientis Partibus که بخشی از جشنِ خر بوده است، و نه بخشی از يک «تعزيه»: «تعزيه» را—معلوم نيست چرا—آشوری در برابرِ Mysterium آورده، که در اصل به معنای راز است (و شايد اينجا، چنان که آشوری خود در فرهنگِ علومِ انسانی برای برابرِ انگليسی‌ی کلمه پيشنهاد کرده، «داستانِ رمزی» يا «آيينِ پنهانی»؟).

اجراهای پيکت از Orientis Partibus را اينجا و اينجا می‌شود شنيد—دومی ويديويی‌ست قديمی از پيکت و گروه‌اش New London Consort، که همچنان بهترين کشفِ اين چند سالِ من است، و شايد بهترين درآمد به زيبايی‌ی بيگانه و «تاريکِ» موسيقی‌ی سده‌های ميانه نيز.

۱۳۹۶/۰۷/۱۹

نيچه در ياد

شدّتِ احساس چيزی‌ست، مدّتِ احساس چيزِ ديگر: بررسيها نشان می‌دهند که يکی گرفتنِ اين با آن می‌تواند پيامدهايی فاجعه‌آميز داشته باشد.

۱۳۹۶/۰۷/۱۸

«خواهی نشوی رسوا؟»

«وقيح»، مانندِ «بی‌شعور»، دشنامِ بابِ روزی‌ست، و مانندِ هر چيزِ بابِ روزی بايد نخست، به اين يا آن شيوه، به آن بدگمان بود. کافی‌ست خجالت نکشيد از اينکه همرنگِ جماعت نمی‌شويد، کافی‌ست که همه‌ی شيوه‌های سرکوب‌شان را (از شرم دادن و تزريقِ عذابِ وجدان گرفته تا بدنام کردن و تحميلِ انزوا) بی‌ثمر گذاشته باشيد، تا «وقيح» باشيد.

۱۳۹۶/۰۷/۱۶

در ميانِ دو خستگی

خستگی‌يی هست که درآمدی بر دل‌مردگی‌ست، خستگی‌يی هست که برآمدی از دل‌مردگی‌ست. آن يکی دل‌ريشی و زخم‌خوردگی‌ستکه معنای اصلی‌ی کلمه است [خَستن: زخم زدن]—امّا اين يکی دل‌زدگی و ازپاافتادگی‌ست، چه‌بسا درست در هنگامِ بازيابی‌ی «تندرستی».

و ملالديگر نه سرخوردگی‌يی در ميانِ دو آرزو که نقاهتی در ميانِ دو خستگیخود چيزی جز دل‌مردگی‌ست؟

هيچ دل‌مرده، البته، هرگز راست نخواهد انگاشت اين را که روزی دل‌زنده بوده است.
«ما مُرده نيستيم: ما هرگز نزيسته‌ايم.»

۱۳۹۶/۰۷/۱۳

«مشکلِ» اديب‌سلطانی

- به چه زبونی حرف ميزنه؟ کتابو به چه زبونی ترجمه کرده؟
- کسی نمی‌داند، امّا قطعاً به «تهرونی» ترجمه نکرده.

***

چارده۔پانزده سال پيش بود. از کتابفروشی سراغِ سنجشِ خردِ ناب را گرفتم، و کتابفروش با لحنی ميانِ شوخی و جدّی گفت که ترجمه‌ی اديب‌سلطانی را نمی‌شود خواند مگر اينکه کسی پيدا شود و آن را به فارسی ترجمه کند. کتاب را نداشت، البته، و خداحافظی کردم.
دور و برِ ده سال پيش بود. وبلاگ‌نويسِ مشهوری با تعجّب و تمسخر نوشته بود که اديب‌سلطانی چنان موجودِ عجيب‌وغريبی‌ست که به جای «بدونِ» می‌نويسد «بی از». نمی‌توانست بداند که منِ خراسانی حتّا نيازی نيست سراغِ مولوی بروم تا معنی‌ی «بی از» را بفهمم، چون هميشه آن را، دست‌کم در يک ترکيبِ خاص، از مادرم شنيده‌ام. در هر حال، اگر نمی‌شنيدم می‌رفتم سراغِ مولوی و يادش می‌گرفتم به جای آنکه از نادانی‌ام سرافراز باشم. ياد گرفتنِ کلمه‌ها و ترکيبهای تازه آنقدرها کارِ سختی نيست.
سه سال پيش بود. متنی را پيشِ ناشری برده بودم و ويراستارِ بخش، که مترجمِ اسم‌ورسم‌داری‌ست، به من گفت که اديب‌سلطانی رويکردِ «فاشيستی» دارد چون وی با کلمه‌ی «ديالکتيک» «بزرگ» شده و ترجمه‌ی آن به «دويچمگوييک» يعنی «حذفِ» او (و، لابد، حذفِ خاطره‌های کودکی‌اش). در متنِ من البته نه کلمه‌ی يادشده آمده بود و نه ديگر ساخته‌های خاصِ اديب‌سلطانی، و من نمی‌دانستم چرا بايد شنونده‌ی نقدهای او به اديب‌سلطانی باشم. مخالفتِ مشخّصِ او با ترم‌شناسی‌ی متن در اين حد بود که چرا برای production گذاشته‌ای «فرآورش»—و هنگامی که توضيح دادم که چرا «توليد»، دستکم در آن بافتار، نابسنده و حتّا نادرست است، توصيه کرد که «حذف»‌اش کنم و به جايش «پرداخت» بگذارم—و چرا برای desire گذاشته‌ای «خواهش»، زيرا فارسی‌ی آقای ويراستار در حدّی بود که «خواهش» را تنها در عبارتهايی مانندِ «خواهش می‌کنم» و «خواهشمند است» می‌شناخت و نمی‌توانست بپذيرد که به معنای «ميل» به کار رود.

ملال‌افزا خواهد بود که بحث را به کارِ اديب‌سلطانی و مسئله‌هايی که طرح کرده، و راههايی که رفته، بکشانيم: بيشترِ آنها يک صفحه از متنهای او را، چه نوشته و چه ترجمه، نخوانده‌اند، بيشترشان نمی‌دانند که حتّا کسی مانندِ آشوری از اديب‌سلطانی «سره‌گرا»تر است، و آن «دويچمگوييکِ» کذايی کلمه‌يی‌ست که مثلِ آدامس در دهان‌شان افتاده تا هی بجوند و هرگز از جويدن‌اش خسته نشوند و افسوس که حتّا نمی‌توانند درست بجوندش—حتّا تلفّظِ درست‌اش را نمی‌دانند. مسئله‌ی اصلی، به هر حال، جای ديگری‌ست: آنها تصوّری ندارند که ترجمه چگونه چيزی می‌تواند باشد. گمان می‌کنند که مترجم موجودی‌ست که از برای خدمت به خلق‌الله دست به ترجمه می‌زند، و منظورم از خلق‌الله، از جمله، کسانی‌ست با چنان درجه‌يی از کودنی يا تنبلی‌ی ذهنی که نمی‌توانند به جای تحليلِ شبانه‌روزی‌ی همه‌چيز و همه‌کس در شبکه‌های اجتماعی، که از هر بی‌هنری «نويسنده»يی ساخته است، خودشان بروند و زبانِ بيگانه را بياموزند، و انتظار دارند که مترجم با ترجمه‌اش کارِ آنها را راحت کرده باشد: آنها اگر سراغِ يک متنِ انگليسی‌زبان بروند و از هر پنج کلمه معنی‌ی چار کلمه را در ديکشنری نگاه کنند، گمان نخواهند کرد که مشکل از متن است، امّا سخت‌شان خواهد بود که سراغِ متنی فارسی‌زبان بروند و ناچار باشند که در هر صفحه چار کلمه را در واژه‌نامه‌ی آخرِ کتاب نگاه کنند، زيرا خيال می‌کنند که «فارسی را که ديگر بلدند»، و منظورشان از «فارسی» کمابيش همان زبانی‌ست که به آن «توئيت» می‌کنند.

ترجمه‌های اديب‌سلطانی، امّا، چنين ترجمه‌هايی نيستند—آنها جايگزينی برای متنهای اصلی نيستند و حتّا فارسی‌زبانی که آلمانی و انگليسی بداند و کانت و شکسپير را به زبانِ اصلی خوانده باشد با خواندنِ ترجمه‌های او جنبه‌های تاريخی و زبانی و مفهومی‌ی تازه‌يی را در متنهای اصلی کشف خواهد کرد که در خودِ آن متنها نيز، نه تنها برای او که چه‌بسا برای آلمانی‌زبانها و انگليسی‌زبانها هم، پوشيده‌اند؛ و آنها حق دارند که تا ابد لودگی کنند—زمانه‌ی ما زمانه‌ی بشردوستی‌ست، و لودگی از حقوقِ بشر است.

۱۳۹۶/۰۷/۱۱

بنديکتوسِ باخ آکنده از چنان اندوهِ زيبا و نيالوده و بی‌عذابی‌ست که هر بار به آن می‌رسم اشکهايم بی‌اختيار می‌ريزند. و نه از احساسِ اندوه بلکه از تصوّرِ امکان‌پذيری‌ی بيگناهی و بيگانگی‌ی دوردستِ چنان اندوهی‌ست که می‌ريزند.
اجرای وُکس لومينيس، يک گروهِ موسيقی‌ی آغازين، از مس در سی مينور بود و پس از مدّتها، به اشک يا به لبخند، برای دو ساعت از خود بيرون بودم.
شمارِ «روز»هايی که ما زندگی کرده‌ايم از آنچه تقويم‌تان نشان می‌دهد کمتر است [يا، به‌ندرت، بيشتر].

پی‌نوشت. چيزی که امشب تازه فهميده‌ام و تکان‌ام داده اين است که بيشترِ«مبتلايان» کورند.