۱۳۹۶/۰۷/۰۸

تاريکی | بورتْسوم

هنگامی که شب فرامی‌رسد
جهان را می‌پوشاند
در تاريکی‌يی ناخَليدنی
سرمايی از خاک برمی‌آيد
و هوا را می‌آلايد
ناگهان...
زندگی معنای تازه دارد

ـــ وارگ ويکرنس [+]

۱۳۹۶/۰۷/۰۷

Un automne musical à Versailles

با هيچ زاده شدم، و با هيچ خواهم مُرد. اين است گورنگاشت‌ام، که خود نوشتم. گورنگاشتِ آهنگسازی که در سپيده‌دمِ عصرِ روشنگری مُرد، بی‌خبر از آنچه به جا خواهد گذاشت. 
من مارک۔آنتوآن شارپانتيه‌ام، آهنگسازِ عصرِ بزرگ [grand siècle]، که هرگز موسيقيدانِ پادشاهی نشد.
[+]

طوقِ لعنتِ کلمه

هر کلمه‌يی، هرچه معمولی يا از سرِ خالی نبودنِ عريضه، تنها ساعتی پس از گفتن يا شنيدن‌اش شکنجه‌يی‌ست و در تنهايی مثلِ يک آلودگی‌ی ذهنی، مثلِ يک نويزِ دائمی‌ی آزارناک، در سرم تکرار می‌شود.
اغلب دچارِ اين احساس‌ام که کسی با من کاری خواهد داشت، و باز ناچار از گفت‌وگو خواهم بود. می‌دانم، خواهند گفت که جنونی‌ست. می‌دانم که تقريباً کسی با من کاری ندارد. تقريباً کسی را نمی‌بينم و تلفنِ من شايد، شايد، هفته‌يی يک بار زنگی بخورد. امّا مسئله هميشه بر سرِ همان «تقريباً» است که به جای «مطلقاً» نشسته است. دست‌آخر، می‌دانم که، برای گذرانِ زندگی هم که شده، کلمه‌ها ناگزيرند.

گفته بودم، زخمهای من همه از کلمه است.

شکستگی | بورتْسوم

اشکها از چشمهای بسيار سرد، اشکها از چشمها، در چمنِ بسيار سبز.
همچنان که اينجا افتاده‌ام، يک بار برای هميشه بار از من برمی‌گيرند، يک بار برای هميشه.
زنهار از نور، تواند بُردتان آنجا که هيچ شرّی در کار نيست.
خواهد بُردتان، برای هميشه.
شب بسيار زيباست (همان قدر نيازش داريم که روز را).

ـــ وارگ ويکرنس [+]

۱۳۹۶/۰۷/۰۴

[از] بر بلنديهای نوميدی (٣) | اميل سيوران

آنان که اعتقاد دارند که خودکشی تأييدِ زندگی‌ست بزدلان‌اند. آنان توضيحها و بهانه‌ها می‌تراشند تا ناتوانی و کم‌جرئتی‌شان را پنهان کنند، چرا که در واقع نه هيچ تصميمِ ارادی يا عقلانی برای اقدام به خودکشی بلکه تنها علّتهای سازمانمند و نهانی‌يی در کار می‌توانند بود که از پيش مقدّرش می‌سازند.
آنان که دست به خودکشی می‌زنند کششی بيمارگون به مرگ دارند، که می‌کوشند آگاهانه در برابرش بايستند امّا نمی‌توانند به‌تمامی سرکوب‌اش کنند. زندگی در آنان چنان نامتعادل است که هيچ حجّتِ عقلانی نمی‌تواند روبراه‌اش کند. خودکشی‌ی عقلانی‌يی وجود ندارد، که سِگالِشی درباره‌ی هيچی و بيهودگی‌ی زندگی را تا نتيجه‌ی منطقی‌اش دنبال کند. اگر بگويند که در عصرِ باستان مردانِ خردمندی بوده‌اند که در تنهايی دست به خودکشی می‌زدند، می‌گويم که آنان چنين می‌توانستند کرد تنها از آن رو که پيشاپيش زندگی را در خود فرونشانده بودند. سِگاليدن درباره‌ی مرگ و موضوعهای خطرناکِ همانند ضربتی مرگبار بر زندگی زدن است، زيرا ذهنی که به مسئله‌هايی چنين عذاب‌آور اندرمی‌نگرد بايد پيشاپيش زخم خورده باشد. هيچ کس به دليلهای بيرونی دست به خودکشی نمی‌زند، بلکه تنها به دليل ناترازمندی‌ی درونی‌اش چنين می‌کند. تحتِ شرايطِ نامساعدِ همانند، برخی بی‌تفاوت‌اند، برخی به هيجان می‌آيند، برخی به سوی خودکشی رانده می‌شوند. برای داشتنِ وسوسه‌ی خودکشی، بايد چنان عذابِ درونی‌يی در کار باشد که همه‌ی سدّهای خود۔برنهاده بشکنند و جز سرگيجه‌يی فاجعه‌آميز، گردبادی غريب و قدرتمند، چيزی به جا نماند. خودکشی چگونه می‌توانست که تأييدِ زندگی باشد؟ آنان می‌گويند که علّتِ خودکشی سرخوردگی‌ست، که نشانگرِ آن است که زندگی را می‌خواسته‌ای، که انتظارهايی داشته‌ای که برآورده‌اش نکرده است. دويچمگوييکِ دروغينی‌ست! انگار که خودکُشنده پيش از آن که بميرد نزيسته است، اميد و آرزو و درد نداشته است. برای خودکشی اين باور ضروری‌ست که ديگر نمی‌توانی زيست، نه از روی هوس بلکه تنها به دليلِ يک تراژدی‌ی درونی‌ی هراس‌انگيز. آيا ناتوانی از زيستن تأييدِ زندگی‌ست؟ هر خودکشی‌يی شُکوهمند است. از اين رو در شگفت‌ام که چرا مردم همچنان به دنبالِ دليل و توجيه‌اند، چرا حتّا محکوم‌اش می‌کنند. هيچ چيز مسخره‌تر از آن نيست که پايگانی از خودکشيها بسازند و آنها را به والا و پست بخش کنند. جان‌ستانی از خويش به اندازه‌ی بسنده شُکوهمند هست تا از هرگونه جست‌وجوی تنگ‌نظرانه‌ی انگيزه‌ها بازدارد. خوار می‌دارم آنان را که خودکشی برای عشق را به ريشخند می‌گيرند، زيرا آنان نمی‌فهمند که برای عاشق عشقِ برنيامده الغای هستی‌ی اوست، سقوطی ويرانگر به درونِ بی‌معنايی. شورهای تحقق‌نيافته شتابانتر از ناکاميهای بزرگ به مرگ راه می‌برند. ناکاميهای بزرگ عذابِ آهسته‌اند، امّا شورهای بزرگی که بازداشته شده‌اند مثلِ برق می‌کُشند. من تنها دو گونه از آدميان را می‌ستايم: بالقوّه ديوانه و خودکشنده‌ی بالقوّه. تنها آنان در دل‌ام شِکوه می‌آورند، زيرا تنها آنان از پسِ شورهای بزرگ و تراديسيهای روحانی‌ی بزرگ برمی‌آيند. آنان که مثبت‌انديشانه می‌زيند، آکنده از خويشتن‌باوری، راضی از گذشته و حال و آينده، تنها از احترامِ من برخوردارند.
چرا دست به خودکشی نمی‌زنم؟ زيرا از مرگ همانقدر خسته‌ام که از زندگی. مرا بايد در ديگی شعله‌ور بيفکنند! چرا بر اين خاک‌ام؟ احساس می‌کنم که بايد فرياد برآورم، که بايد نعره‌يی سخت زنم که جهان را از سهم بلرزاند. من همچون آذرخشی‌ام که آماده است جهان را به آتش کشد و يکباره در شعله‌های هيچی‌ام فروبلعدش. من مهيبترين موجودِ تاريخ‌ام، وحشِ آخرالزّمان و پر از آتش و تاريکی، از اشتياق و نوميدی. من آن وحش‌ام با نيشخندی کژمژ، ترنجيده تا وهم و فراخيده تا بيکرانگی، هم رويان و هم ميران، خوش معلّق ميانِ اميد به هيچ و نوميدی از همه‌چيز، بارآمده ميانِ عطرها و زهرها، وارفته از عشق و نفرت، کُشته‌ی روشنيها و سايه‌ها. نمادِ من مرگِ روشنی است و شعله‌ی مرگ. اخگرها در من می‌ميرند تنها از آن رو که باز همچون تندر و آذرخش زاده شوند. تاريکیْ خود در من می‌درخشد.

ترجمه از همانجاست.

۱۳۹۶/۰۶/۳۰

[از] بر بلنديهای نوميدی (٢) | اميل سيوران

هيچ چيز مهم نيست. چه مهم تواند بود که می‌رنجم و می‌انديشم؟ حضورم در اين جهان چند زندگی‌ی آرام را خواهد پريشاند و ساده‌دلی‌ی ناآگاهانه و دلپذيرِ ديگران را خواهد برآشفت. گرچه احساس می‌کنم که تراژدی‌ی من بزرگترين تراژدی‌ی تاريخ استبزرگتر از سقوطِ امپراتوريهابا اينهمه از بی‌اهمّيتی‌ی کاملِ خود باخبرم. من مطلقاً قانع شده‌ام که در اين گيتی هيچ‌ام؛ با اينهمه احساس می‌کنم که وجودِ من تنها وجودِ واقعی‌ست. اگر ناچار بودم که ميانِ جهان و خويش يکی را برگزينم، جهان را با روشنيها و قانونهايش پس می‌زدم، بی هراس از اينکه تک‌وتنها در هيچی‌ی مطلق بسُرَم. گرچه زندگی برايم شکنجه است، نمی‌توانم ترک‌اش کنم، زيرا به ارزشهايی مطلق که به نام‌شان خود را قربانی کنم باور ندارم. اگر بنا بود که کاملاً صادق باشم، می‌گفتم که نمی‌دانم چرا زنده‌ام و چرا از زيستن بازنمی‌ايستم. پاسخ چه‌بسا در سرشتِ ناعقلانی‌ی زندگی نهفته باشد که خود را بی دليل ادامه می‌دهد. اگر تنها انگيزه‌های ياوه برای زيستن در کار باشد چه؟ همچنان می‌توان انگيزه خواندشان؟ اين جهان ارزشِ قربانی کردن به نامِ ايده يا باوری را ندارد. امروز چه مايه شادتريم از اين رو که ديگران برای بهروزی و روشنگری‌مان مُرده‌اند؟ بهروزی؟ روشنگری؟ اگر کسی مرده باشد تا بتوانم شاد باشم، از اين هم ناشادتر خواهم بود، زيرا نمی‌خواهم زندگی‌ام را بر گورستانی بنا کنم. لحظه‌هايی هست که برای هر رنجی در تاريخ احساسِ مسئوليت می‌کنم، چون نمی‌توانم بفهمم که چرا برخی به خاطرِ ما خون فشانده‌اند. سترگْ گواژه‌يی می‌شد اگر معلوم‌مان می‌شد که آنان از ما شادتر بوده‌اند. بگذار تاريخ با خاک يکسان شود! چرا خود را به زحمت اندازم؟ بگذار مرگ در نوری مسخره ظاهر شود؛ رنج، کرانمند و ناافشاگر؛ شوق، ناخالص؛ زندگی، عقلانی؛ دُويچِمگوييکِ [= ديالکتيکِ] زندگی، منطقی تا که اهريمنی؛ نوميدی، خُرد و جزئی؛ جاودانگی، تنها کلمه‌يی؛ تجربه‌ی هيچی، وهمی؛ بدفرجامی، شوخی‌يی! به جدّ از خود می‌پرسم، معنای اين همه چی‌ست؟ چرا پرسشها پيش کشم، نورها افکنم، يا سايه‌ها ببينم؟ بهتر نمی‌بود اگر در بيکسی‌ی محض اشکهايم را در درياکناری به خاک می‌سپردم؟ امّا من هرگز نَگريسته‌ام، زيرا اشکهايم همواره به انديشه بدل گشته‌اند. و انديشه‌هايم به تلخی‌ی اشک‌اند.

ترجمه از همانجاست.

۱۳۹۶/۰۶/۲۹

[از] بر بلنديهای نوميدی | اميل سيوران

کسانی هستند که مقدّر است از چيزها تنها زهرشان را بچشند، که برايشان هر شگفتی شگفتی‌يی دردناک است و هر تجربه فرصتی نو برای شکنجه. اگر کسی به من می‌گفت که چنان رنجی دليلهای درون‌آختی [= ذهنی] دارد، که به خُلقِ خاصِ هر فرد بازمی‌گردد، می‌پرسيدم: آيا سنجيداری برون‌آختی [= عينی] برای ارزيابی‌ی رنج در کار است؟ چه کس می‌تواند به‌دقّت بگويد که همسايه‌ام از من بيشتر رنج می‌بَرد يا عيسا بيش از همه‌ی ما رنج بُرد؟ معيارِ برون‌آختی‌يی در کار نيست زيرا رنج را نه بر پايه‌ی انگيزشِ بيرونی يا تحريکِ موضعی‌ی اندامه [= ارگانيسم] بلکه تنها چنان می‌توان اندازه گرفت که احساس می‌شود و در آگاهی بازتاب می‌يابد. افسوس، از اين ديدگاه، هيچ پايگانی جای بحث ندارد. هر کس با رنجِ خود به جا می‌ماند، که مطلق و ناکرانمند می‌داندش. چه مايه از رنجِ شخصی‌ی خود می‌کاستيم اگر آن را با همه‌ی رنجهای جهان تاکنون می‌سنجيديم، با وحشت‌آورترين عذابها و دشوارترين شکنجه‌ها، سنگدلانه‌ترين مرگها و دردناکترين خيانتها، همه‌ی آن جذاميها، همه‌ی آنان که زنده۔زنده در آتش سوختند يا از گرسنگی مُردند؟ نه هيچ‌ کس از رنجِ خود برآسايد اگر بينديشد که همه‌مان ميراييم، نه آن کس که رنج می‌برد واقعاً در رنجِ گذشته يا کنونی‌ی ديگران تسلّی‌يی می‌يابد. زيرا در اين جهانِ سازمانمندانه نابسنده و پاره۔پاره، فرد آماده است که پُراپُر بزيد، در اين آرزو که از وجودِ خود مطلقی بسازد. هر وجودِ درون‌آختی برای خود مطلق است. از همين رو هر کس چنان می‌زيد که گويی مرکزِ گيتی يا مرکزِ تاريخ است. پس رنجِ او چه‌گونه می‌توانست که مطلق نباشد؟ من نمی‌توانم رنجِ ديگری را بفهمم تا از رنجِ خود بکاهم. همسنجيها در چنين موردهايی بيربط‌اند، زيرا رنج حالتی درونی‌ست که در آن هيچ چيزِ بيرونی چاره‌گر نمی‌تواند بود.

امّا در تنهايی‌ی رنج امتيازی بزرگ هست. چه می‌شد اگر چهره‌ی هر کس به طورِ بسنده رنجِ او را بيان می‌کرد، اگر کلِ عذابِ درونی‌اش در حالتِ چهره‌اش برون می‌افتاد؟ همچنان می‌توانستيم با هم مراوده‌يی داشته باشيم؟ آيا در اين صورت به هنگامِ سخن گفتن چهره‌مان را با دستان‌مان نمی‌پوشانديم؟ زندگی واقعاً ناممکن می‌شد اگر بيکرانگی‌ی احساسهايی که در دلِ خود نگاه می‌داريم پُراپُر در خطوطِ چهره‌مان به بيان درمی‌آمد.

هيچ کس نمی‌يارست که در آينه به خود بنگرد، زيرا در خطوطِ چهره‌اش تصويری گروتسک و تراژيک با لکها و ردهای خون، زخمهايی که نمی‌توان شفاشان بخشيد، و جريانهای بی‌امانِ اشک می‌آميخت. شِکوهی هوسناک در دل‌ام می‌آمد اگر آتشفشانی از خون می‌توانستم ديد، طغيانی به سرخی‌ی آتش و به سوزانی‌ی نوميدی، بَرزَده در دلِ هماهنگی‌ی آسوده و سطحی‌ی زندگی‌ی هرروزه، يا اگر همه‌ی زخمهای پنهان‌مان را باز می‌توانستم ديد، همچنان که برای هميشه از ما طغيانی خونين می‌سازند. تنها اينگونه می‌بود که امتيازِ تنهايی را به‌راستی می‌فهميديم و ارج می‌نهاديم، که رنج‌مان را ساکت می‌کند و دسترس‌ناپذيرش می‌سازد. شرنگی که از رنج برمی‌آمد، همچنان که از آتشفشانِ هستی‌مان فوران می‌کرد، بسنده می‌بود تا کلِ جهان را در طغيانی خونين زهرآگين کند. شرنگِ بسيار، زهرِ بسيار، در رنج هست.

ترجمه از اينجاست:
E. M. Cioran, On the Heights of Despair, translated by Ilinca Zarifopol-Johnston, The University of Chicago Press, 1992.

پی‌نوشت. نمی‌گويد مقدّر است «که تنها چيزهای زهرآگين را بچشند»، می‌گويد مقدّر است «که از چيزها تنها زهرشان را بچشند»... معنايش را می‌فهمند؟