يک سالی میشود از زمانی که يکباره، به معجزهی مستیيی شايد، ديدم
او را بخشيدهام. و بخشيدنِ او، برای من، يعنی از داوری کردنِ گفتهها و کردههايش
دست کشيدن، تاريخِ مشترک را به دادگاهی ذهنی نبردن و آنجا فيصله ندادن، بيگناهیی
طبيعت را به او بازگرداندن—منظورم گناهکار شمردن و ديگر کفّاره نخواستن نيست.
گاهی از خودم میپرسم: خودم را هم بخشيدهام؟ او هم مرا بخشيده؟
زيرا در دادن است
که میگيريم.
در بخشيدن است
که بخشيده میشويم.