۱۳۹۶/۰۱/۱۰

آنک انسان، «چرا چنين خردمندم»، ٣ | فريدريش نيچه

اين را امتيازی بزرگ می‌بينم که چنين پدری داشته‌ام: دهقانانی که پيش‌شان وعظ می‌گفت—زيرا او، پس از آنکه چند سالی در دربارِ آلتن‌بورگ زندگی کرده بود، واپسين سالهايش را واعظ بود—می‌گفتند که فرشته هم بايد چنين سروشکلی داشته باشد. — و بدين‌سان به پُرسمانِ نژاد می‌رسم. من يک بزرگ‌زاده‌ی لهستانی‌ی اصيل‌ام که به يک قطره خونِ فاسد هم، دستکم به خونِ آلمانی، آلوده نيست. هرگاه ژرفترين پادنهادم را، پستی‌ی بی‌اندازه‌ی غريزه‌ها را، می‌جويم، همواره مادر و خواهرم را می‌يابم، — با چنين بی‌سروپاهايی خويشاوندم انگاشتن کفر به خدايانگی‌ام باشد. رفتاری که از مادر و خواهرم می‌بينم، تا بدين لحظه، مرا به وحشتی ناگفتنی درمی‌اندازد: اينجا ماشينِ دوزخی‌ی فرساخته‌يی در حالِ کار است، با استواری‌ی لغزش‌ناپذير در پیِ آن لحظه که به خونين شيوه زخم‌ام بتوان زد — در والاترين لحظه‌هايم،... زيرا در اين هنگام هيچ نيرويی نيست که در برابرِ اين کرمهای زهرآگين ايستادگی کند... همجواری‌ی فيزيولوژيکْ چنين ناهماهنگی‌ی از پيش مستقرّی [disharmonia praestabilita] را شدنی می‌سازد... امّا اعتراف می‌کنم، که ژرفترين ايرادِ «بازگشتِ جاويد»، انديشه‌ی به‌راستی پرتگاهی‌ی من، همواره مادر و خواهر[م]اند. — امّا من به عنوانِ لهستانی نيز نيامانندی [Atavismus]يی هولناک‌ام. بايستی سده‌ها پس رفت تا اين شريفترين نژادِ روی زمين را با آنهمه غريزه‌پاکی، چنانکه من بازمی‌نمايم، پيدا کرد. در برابرِ هرآنچه امروزه اشرافيت نام دارد، احساسِ بلندپايه‌يی از جُداسانی دارم، — به قيصرِ جوانِ آلمان افتخار ندهم که درشکه‌رانِ من باشد. با سپاسداری‌ی ژرف اعتراف می‌کنم که تنها يک مورد وجود دارد که در آن همتايم را به رسميت می‌شناسم. خانمِ کوزيما واگنر از هر نظر شريفترين سرشت است؛ و برای آنکه چيزی را کم نگفته باشم، می‌گويم که ريشارت واگنر که از هر نظر خويشاوندترين کس‌ام بود... باقی سکوت است... همه‌ی برداشتهای حاکم درباره‌ی درجه‌های خويشاوندی ياوگی‌يی فيزيولوژيک‌اند، که رودست ندارند. امروز نيز پاپ در کارِ تجارتِ همين ياوگی‌ست. آدمی با پدر۔مادرش کمترين خويشاوندی را دارد: آشکارترين نشانه‌ی پستی‌ست که خويشاوندِ پدر۔مادرش باشد. سرشتهای والاتر خاستگاهی بی‌نهايت دورتر در پسِ خود دارند، می‌بايد که در پی‌شان ديرترين زمان به گرد آوردن و پس‌انداز کردن و انباشتن گذشته باشد. فردهای بزرگ کهنسالترينهايند: نمی‌فهمم، امّا ژوليوس سزار می‌توانست پدرِ من باشد—يا اسکندر، اين ديونيزوسِ مجسّم... در اين لحظه، که اين را می‌نويسم، پُست برايم سرِ ديونيزوسی را می‌آورد...

ترجمه از اينجاست.

۱۳۹۶/۰۱/۰۲

Time Passing

چون جايی از خيال‌ام می‌گذرد که کسی در آن نيست، که کسی نمی‌بيندش، در جايگاهِ آن که می‌بيندش، يکباره نا۔کس می‌شوم. خلسه‌ی خيال‌ام نه تنها از کششِ جاهای بی‌کس که همچنين از کششِ نا۔کسی‌ست.

۱۳۹۵/۱۲/۱۹

از ميانه‌ی زمستان، با چند بارشِ سنگينِ برف، و يک دوره‌ی چندروزه‌ی تب و بيماری، حال‌ام دگرگون شده؛ نمی‌خواهم برگردم به حالی که داشتم، و همين‌جا خوب‌ام. به اندازه‌ی کافی، و شايد بيش از اندازه‌ی کافی، خوب‌ام. نمی‌دانم دوروبرم چه خبر است، نمی‌خواهم بدانم—مدّتهاست که خبر نمی‌خوانم، و، بهتر از آن، چشم‌ام به «تحليل»های اين و آن نمی‌افتد. غمی ندارم مگر همجواری با خانواده و وسواسی که گاه دوباره آزارناک می‌شود و سردرد می‌آورد.

امشب به سرم زد که ساعت‌شنی‌يی بخرم.