۱۳۹۵/۰۹/۰۴

[از] گرترود | هرمان هسه

سرانجام آزاد بودم، دورانِ مدرسه را پشت‌سر گذاشته، پدر۔مادر را بدرود گفته و به عنوانِ شاگردِ کنسرواتوآرِ پايتخت زندگی‌ی تازه‌يی را آغاز کرده بودم. اين کار را با اميدهای بزرگ کردم و يقين داشتم که در مدرسه‌ی موسيقی شاگردِ خوبی خواهم بود. امّا در کمالِ شگفتی‌ی آزارنده‌ی من جورِ ديگری شد. برايم سخت بود که آنهمه درس را پی بگيرم، در درسِ پيانو، که اکنون بايد فرامی‌گرفتم، تنها عذابی بزرگ يافتم و ديری نگذشت که کُلِ تحصيل‌ام را همچون کوهی برنپيمودنی پيشِ روی خود ديدم. درست است که به فکرِ وادادن نبودم، ولی دلسرد و خجالت‌زده بودم. اکنون می‌ديدم که با همه‌ی فروتنی خود را نوعی نابغه انگاشته بودم، و سختيها و دشواريهای راهِ هنر را به سانِ چشمگيری دستکم گرفته بودم. وانگهی ذوقِ آهنگسازی از بيخ‌وبن در من کور شده بود، چرا که اکنون در خُردترين تکليف تنها کوهِ دشواريها و قاعده‌ها را می‌ديدم، آموختم که به احساس‌ام سراسر بدگمان باشم و ديگر نمی‌دانستم که آيا ذرّه‌يی توانايی در من هست يا نه. پس قناعت پيشه کردم، خوار و اندوهگين شدم، کمابيش همان سان کار می‌کردم که اگر در دفترم يا در مدرسه‌يی ديگر می‌بودم کار می‌کردم، کوشا و بی‌رامِش. نمی‌شد فغان کنم، دستکم در نامه‌هايم به خانواده، بلکه با دلسردی‌يی خاموش در راهِ آغازيده پيش می‌رفتم و در نظر داشتم که دستکم ويولُنيستِ خوبی شوم. تمرين از پیِ تمرين می‌کردم، پذيرای درشتيها و ريشخندِ آموزگاران بودم، می‌ديدم که برخی کسانِ ديگر، که فکر نمی‌کردم از پس‌اش برآيند، به‌آسانی پيشرفت می‌کنند و آفرين می‌شنوند و هدف‌ام را فروتر و فروتر می‌گذاشتم. زيرا در موردِ ويولن هم اوضاع چنان نبود که بتوانم از آن سرافراز باشم و برای مثال به ويرتوئوز شدن فکر کنم. در کل به نظر می‌رسيد که با سختکوشی بتوانم به‌ناچارْ دستکارِ کارامدی شوم که در يک ارکسترِ کوچک ويولنِ فروتنانه‌اش را بی ننگ و بی آبرو می‌نوازد و از آن نان می‌خورد.

اين ترجمه‌يی بود از تکّه‌يی در آغازِ رمانِ گرترود، نوشته‌ی هرمان هسه، در:
Josephine Barber, German for Musicians (Faber Music, 1985), 161-162.

۱۳۹۵/۰۹/۰۳

“Eine Melodie im Wind„

برای من، مايه‌ی دلسردی از «گوشِ همگانی»‌ست که شهرتِ رامشتاين بيش از هر چيز به شوک‌آوری يا نمايشِ خشونت و سکس باشد: زيرا کدام گروهِ متال/راکِ ديگر است که سرمای سوزانِ يک شبِ زمستانی را در يک گورستانِ بيکَس اينچنين به صدا درآورد، همچنانکه «هيچ فرشته‌يی پايين نمی‌آيد» و «تنها باران بر گور می‌گريد» و در همهمه‌ی تاريک و سنگينِ باد از زيرِ خاک ملودی‌ی دلتنگِ جعبه‌موزيکالِ کودکی به گوش می‌رسد که ترانه‌ی اسب‌سوار را می‌خواند چرا که قلب‌اش «ديگر نمی‌تپد»؟

آشکار است که بيانگری‌ی اين ترانه همچنان سنگدلانه و حتا خشونت‌بار است، و بايد باشد تا همهمه‌ی بادِ سرد در «کشتزارِ خداوند» را در برابرِ آوازِ کودکی زنده‌به‌گور بنشاند، اما اين بازنمايی‌ی خشونت نيست.

۱۳۹۵/۰۸/۲۹

سکوتِ تو گوشخراش‌ترين صداست

سکوتِ تو گوشخرا‌ش‌ترين صداست. بچّه که بودم، فراوان خواب می‌ديدم که حيوانِ زشتِ دُرُشتی در انتهای حياطِ بزرگِ خانه‌مان مرا می‌درد. با تمامِ وجود، در تمامِ تقلّا، جيغ می‌کشيدم. کمک می‌خواستم، شايد. گلويم پاره می‌شد از جيغ کشيدن، اما صدايی از آن درنمی‌آمد.

سکوتِ تو گوشخراش‌ترين صداست. می‌گويند، به طورِ ميانگين، گوشِ انسان موجهای صوتی را در گستره‌ی بيست تا بيست‌هزار هرتز می‌شنود. اگر بسامدشان از بيست‌هزار هرتز بالاتر باشد، به گوشِ او نخواهند رسيد.

سکوتِ تو گوشخراش‌ترين صداست. دومِ راهنمايی بودم. در مسيرِ مدرسه نزديکترين دوستِ آن زمان‌ام را ديدم. به او سلام کردم. پاسخِ سلام‌ام را نداد. رفتيم سرِ کلاس. کنارِ او می‌نشستم. از او خواستم که کتاب‌اش را به من بدهد؛ دنبالِ چيزی در آن بودم. کتاب را داد به جلويی‌مان، و گفت بده به‌اش. فهميدم، مطمئن شدم، که با من قهر کرده. در دورانِ جدايی هرگز ندانستم چرا با من قهر کرده، او که چيزی نگفته بود. يک سال بعد، کم يا بيش، به واسطه‌ی يک دوستِ مشترک، نامه‌هايی برای هم فرستاديم، که به آشتی‌مان انجاميد. دست‌آخر آشتی کرديم، اما چيزی در دوستی‌مان برای هميشه تباه شده بود. ديگر هرگز دوستانِ نزديکِ يکديگر نبوديم.

سکوتِ تو گوشخراش‌ترين صداست. «تمام شدن»، يا «انجام گرفتن»، نشانگری‌يی دوپهلو دارد. آنچه «تمام» می‌شود به تماميت می‌رسد، همه‌چيز می‌شود؛ همزمان، پايان می‌گيرد، نَچيز می‌شود. مرزی که کلِ چيزی را تعريف می‌کند همزمان نشانگرِ نيستی‌ی آن چيز است.

سکوتِ تو گوشخراش‌ترين صداست. هنگامِ گوش دادن به موسيقی، به نُتهای خاموش، سکوتها، همان‌سان گوش می‌دهيم که به صداها. سکوت در موسيقی نقشِ ساختاری دارد: برای مثال، يکی از عنصرهای برسازنده‌ی ريتم است. فراتر از آن، سکوتْ بيانگر است. همچنانکه آنتونيو پاپانو می‌گويد، سکوتهای آغازِ پرلودِ تريستان و ايزُلده بيانگرِ رازهايی‌ست که آکوردِ تريستان بر ما فاش نمی‌کند. آيا صدای وجدناکِ ايزُلده را در آن می‌شنوند، همچنانکه بر زيرترين نتهای عشق‌مرگ «نَفَسِ جهان» [Weltatem] را جيغ می‌کشد؟

سکوتِ تو گوشخراش‌ترين صداست. در واپسين پاره از اراده به قدرت، نيچه نيستی/هيچی را نه در تضاد با هستی بلکه همچون «مرزِ» هستی تعريف می‌کند: هستی، «چونان يک کل... در حصارِ «هيچی» همچون مرزی». يک سده بعد، کم يا بيش، جان کيج، بی که از نيچه نام ببرد، در برای پرندگان دوگانه‌ی صدا و سکوت را با دوگانه‌ی هستی و نيستی می‌سنجد، آن را «ساده‌سازی»‌ی تجربه می‌خواند، و راستينی‌ی آن را به پرسش می‌کشد: نيستی چيزی نيست که وجود داشته باشد [The Nothing باشد]، ضدِ هستی نيز نيست. برای اينکه دو چيز از هم جدا شوند بايد تنها «هيچ» يا «نَچيز» [no-thing] در ميان‌شان باشد: يعنی، نبايد چيزی در ميان‌شان باشد تا از هم جدا کندشان.

سکوتِ تو گوشخراش‌ترين صداست. کِی بود؟ شايد هشت سالِ پيش. در خيالِ خاموشی‌اش، نوشتم: سکوتِ صدای تو را صدای سکوتِ تو ويران می‌کند... با من حرف بزن.

سکوتِ تو گوشخراش‌ترين صداست. تازگيها پی بردم که ״۳۳׳۴ نخستين قطعه‌ی خاموشِ تاريخِ موسيقی نيست. سی‌وسه سال پيش از کيج، اروين شولهُف در پنج تصويرگونه برای پيانو (اپوس ۳۱) يک موومانِ سراسر سکوت گنجانده است، به نامِ «در آينده». اين قطعه چيدمانی‌ست از سکوتهايی با ديرندهای گوناگون. هنگامی که نوازنده‌يی آن را «می‌نوازد» نمی‌توان ريتمی در آن احساس کرد، «شنيد». اما مطالعه‌ی پارتيتور ريتمها را به گوشِ ذهن خواهد رساند. رقصِ هيچها.
 
سکوتِ تو گوشخراش‌ترين صداست. زندگی‌ی کِهين از يک روز در پاييزِ هشتاد زير و رو شد. آن دم پای پنجره نشسته بود، با ندبه‌ی بيضايی در دست، و ناگهان احساس کرد که چيزی در ميانِ برخی جمله‌ها هست که آن را نمی‌فهمد. کتاب را بست، چشمهايش را بست، خواست فکر نکند، خواست ذهن‌اش را يک دم ساکت کند، کتاب را باز کرد، دوباره جمله‌ها را خواند، ديگر جمله‌ها جمله نبودند، زنجيره‌ای از کلمه‌ها بودند که حلقه‌يی کم داشتند. حلقه نون بود. يک حرف از حرفهای الفبا که به فعلها می‌چسبيد و آن‌ها را نفی می‌کرد، بر نبودن‌شان گواهی می‌داد، آن‌ها را می‌ناييد. نمی‌توانست بفهمد نونی که به رفتن می‌چسبد و از آن نرفتن می‌سازد چه کار دارد می‌کند. نرفتن همان نه-رفتن است؟ اگر نرفتن همان نه-رفتن باشد، می‌شود «نه» را پيشتر برد و گفت نرفتن همان رفتن نه-باشد؟ امّا اين هيچ‌چيز درباره‌ی اينکه نرفتن چی‌ست به او نمی‌گفت. تنها می‌گفت که نرفتن چه نيست. نرفتن ناگهان مغزه‌ی سختی داشت که نمی‌شد به آن درخليد. کسی که نه-می‌رود چه کار می‌کند؟ اگر می‌گوييم او نمی‌رود داريم چيزی درباره‌ی او می‌گوييم. اگر می‌گوييم او نه-می‌رود نه-می‌گوييم که او می‌رود؟ امّا هنوز داريم چيزی می‌گوييم. بايد می‌فهميد که اگر نه-می‌رود پس چه کار می‌کند. نه، او نمی‌تواند در خودِ اين نرفتن هيچ کاری نکند. يا نشسته است، يا ايستاده است، يا دارد می‌آيد. او که نمی‌رود بايد باشد. می‌شود درباره‌ی چيزی که نمی‌باشد گفت که نمی‌رود؟ درباره‌ی خودِ او، پيش از آن به دنيا بيايد، می‌شد گفت که نمی‌رود؟—سردردهای سختِ او از همان روز شروع شد. نمی‌خورَد، نمی‌خوابد، نمی‌خندد. نـ، نـ، نـ، اين حرفِ لعنت‌شده‌ی الفبا نمی‌گذاشت بخورد، يا بخوابد، يا بخندد.

سکوتِ تو گوشخراش‌ترين صداست. سرخورده از شهر و هياهوی آن، آليس با پدر و مادرش به سرزمينِ «شمالی»ی دورافتاده‌يی نقلِ مکان می‌کند. ورودشان به آنجا نويدبخشِ خاموش و آرامش است و هوای پاک و زمينهای برف‌پوشِ در محاصره‌ی کوهها و جنگلها، و زندگی‌يی ايمن‌تر و آسوده‌تر. آليس به «سپيدهی شمالی» فکر می‌کند، و به «آفتابِ نيمه‌شب» و «پنجاه‌هزار جزيره» و «سنجابها» و «خرسها» و «گوزنهای شمالی» و «روباهها» و «گرگها» و «مينک‌وال». اما به‌زودی پدرش می‌ميرد: «هيچ‌چيز همان نمی‌ماند، هيچ‌چيز هرگز پايان نمی‌گيرد.»
   

۱۳۹۵/۰۸/۲۴

«زمان» در فارسی به معنای مرگ نيز هست. «کُشتنِ زمان» اينگونه معنايی کنايی به خود می‌گيرد. انگار کنيد که بطالت شيوه‌ی ناميرايان باشد، يا راهی به سوی ابديت.
در کتابِ جامعه می‌خوانم: «باطلِ اباطيل... يک طبقه می‌روند و طبقه‌ی ديگر می‌آيند و زمين تا به ابد پايدار می‌ماند.»

۱۳۹۵/۰۸/۱۷

باران | هيلدگاردِ بينگنی

اما هنگامی که گرمتر می‌شوند و دگرباره نرمتر، سببِ بارشِ باران می‌شوند، و هنگامی که خورشيد در اين ميان ديگر نه گرمای بسيار بنمايد و نه سرمای بسيار، گهگاه بارانِ نرم پيش می‌فرستد، همچنانکه بسيار [پيش آيد که] کسی اشکِ خوشی فشاند آنگاه که شاد است.

اين ترجمه‌يی بود از ”Rain“ در:
Hildegard of Bingen: Selected Writings, trans. Mark Atherton (Penguin Books, 2001), 98.

کيج در برابرِ واگنر

کيج سبُک می‌کند، واگنر سنگين می‌کند. کيج برمی‌کشد، واگنر فرومی‌کشد. با کيج پرواز می‌کنم، با واگنر غرق می‌شوم.
از راههای جداگانهاما هردو رهايی می‌دهند.

۱۳۹۵/۰۸/۱۴

«در تو زاد آن زمان که در من مُرد»

هزارويک کتابِ اساسی هست که بايد بخوانم، مانندِ هزارويک کارِ اساسی که بايد بکنم. سالهاست. اما هنوز آنچنان غرق در دلمردگی و خستگی‌ی روانی‌ی برآمده از افسردگی‌ی اين چندين سال‌ام که هيچ‌کدام‌شان را نمی‌خوانم. و بعد، لحظه‌يی شورِ ناگهانی. چنانکه دراز کشيده‌ام، بيخواب‌ام و يکباره به سرم می‌زند مقاصد الالحان بخوانم، که در شرايطِ فعلی، و با توجّه به علاقه‌های سبکی و تاريخی و جغرافيايی‌ام در موسيقی، (احتمالاً) آخرين رساله‌ی نظری‌ی موسيقی‌ست که بايد بخوانم (تازه با آن نثر).
امّا اين هم شرری‌ست که در هوا می‌افسرد، وختی که ديگر خواب‌ام برده و دارم خوابِ آدمهای گذشته‌ی زندگی‌ام را می‌بينم.

۱۳۹۵/۰۸/۱۲

آنک انسان، «چرا چنين زيرک‌ام»، ۶ | فريدريش نيچه

همه‌چيز را که برسنجيم، بی موسيقی‌ی واگنری جوانی‌ام را برنمی‌تافتم. زيرا من محکوم به [تحمّلِ] آلمانيان بودم. هنگامی که می‌خواهيم از فشاری تحمّل‌ناپذير رها آييم، به حشيش نياز داريم. اينک، من به واگنر نياز داشتم. واگنر پادزهرِ اعلای هر چيزِ آلمانی‌ست، — زهر را انکار نمی‌کنم... از آن دم، که پارتيتوری پيانويی از تريستان درآمد — احسنت، آقای فُن بولو! —، واگنری بودم. کارهای قديمی‌ترِ واگنر را پايين‌تر از خود می‌ديدم — هنوز بسيار پيش‌پاافتاده، بسيار «آلمانی» بودند... امّا امروز نيز در پیِ کاری می‌گردم که از همان افسونِ خطرناک و از همان بيکرانی‌ی سهمگين و شيرينی برخوردار باشد، که تريستان، — در همه‌ی هنرها بيهوده گشته‌ام. همه‌ی ناآشناييهای لئوناردو دا وينچی با نخستين نُتِ تريستان جادوی خود را می‌بازد. اين کار از هر نظر اوجگاهِ واگنر است؛ او با استادانِ آواز و حلقه از آن برآسود. بهبود يافتن — اين برای سرشتی چون واگنر پسرفتی‌ست... اين را بلندترينِ بختها می‌انگارم، که در زمانِ درخور و درست در ميانِ آلمانيان زيسته‌ام، تا برای اين کار پخته باشم: کنجکاوی‌ی روانشناسانه‌ام اين‌سان فرامی‌رود. جهان بی‌چيز است برای آن که هرگز به اندازه‌ی بسنده برای اين «شهوتناکی‌ی دوزخی» بيمار نبوده است: به کار بردنِ فرمولی عارفانه در اينجا رَوا و کمابيش بايسته است. — فکر می‌کنم بهتر از هر کسی آن شگرفی را می‌شناسم که از واگنر برمی‌آمد، پنجاه جهانِ جذبه‌های ناآشنا، که هيچ‌کس مگر او بالِ پرواز به سويشان را نداشت؛ و منی که به اندازه‌ی بسنده نيرومندم، تا پرسش‌برانگيزترين و خطرناکترين را هم به سودِ خود بگردانم و با اين کار نيرومندتر شوم، واگنر را بزرگترين نيکوکارِ زندگی‌ام می‌نامم. اين جايگاهِ خويشاوندی‌مان، که ما ژرفتر از آنچه انسانهای اين سده بتوانند کشيد، هم از يکديگر، رنج کشيديم، نام‌مان را جاودانه باز به هم خواهد رساند؛ و چنانکه بيگمان واگنر در ميانِ آلمانيان از بيخ‌وبن بدفهمی‌يی‌ست، من نيز بيگمان چنين‌ام و همواره چنين باد. — نخست، دو سده انضباطِ روانی و هنری، آقايانِ ژرمنی‌ام!... امّا آن را جبران نمی‌شود کرد. —

اين ترجمه‌يی بود از:
Nietzsche's Werke, Band XV (Alfred Kröner Verlag, 1922), 39-40.

۱۳۹۵/۰۸/۱۱

«تنها صداست که می‌ماند»: اگر سروصدايتان بلند نباشد

چه جنجال و هياهوی احمقانه‌يی راه انداخته‌اند گردِ نامِ فروغ، پس از انتشارِ نامه‌ی کذايی. يکی به گلستان فحش می‌دهد که چرا نامه‌های خودش به فروغ را منتشر نکرده (از کجا چنين مطمئن‌ايد که نامه‌های فرضی‌ی گلستان به فروغ دستِ خودش است؟ خودِ گلستان گفته به «حريمِ خصوصی»ی آدمهای «موردِ توجه» باور ندارد و «اگر نامه‌ها[ی شخصی‌ی من] پیدا شود، نه، [با انتشارشان] مشکلی ندارم.»)، يکی به فروغ که چرا به گلستان نامه‌ی عاشقانه‌ی احساساتی نوشته، يکی کل۔کلِ «فروغ خفن‌تر بوده يا گلستان» راه انداخته، زنکِ خنده‌آوری هم در کمالِ جديت نگران شده که «از فردا همه‌ی پسرا میان نامه‌های صد سال پیش دوران خریت ما رو افشا می‌کنن». کلِ اين هياهو هم هيچ ربطی به فروغ و چيزی که بود و کاری که می‌کرد ندارد و همه دارند ماهی‌ی خودشان را از آبِ گل‌آلود می‌گيرند.
اما اينهمه پرحرفی‌ی اخلاق‌تُرشيده درباره‌ی «حريمِ خصوصی»ی فروغ يک دليل بيشتر ندارد: فروغ زن بود، و خلوتِ زنانه، برخلافِ خلوتِ مردانه، ارزشِ گزافِ ويژه‌يی دارد. يعنی اين جماعتی که از هر پنج کلمه‌شان يکی «سکسيسم» است و حالا رگِ غيرت‌شان اينجور برآمده و نگران شده‌اند که مبادا تصويرِ پابليک/همگانی‌ی (برای آنان پُرآب‌ونانِ) «زنِ همه۔نازِ بی‌نياز» خراب شده باشد، و گمان می‌کنند که گلستان با دادنِ نامه‌ها به زندگينامه‌نويسِ فروغ می‌خواسته «فخر» بفروشد، بدگمان و نگران نمی‌شوند که، مثلاً، آيدا نامه‌های عاشقانه‌ی شاملو به خودش را پس از مرگِ او کتاب کرده باشد.
به‌ظاهر دعوا بر سرِ اين است که چرا آنچه فروغ در خلوت گفته آشکار شده، اما تنها چيزی که در اين ميان به گوش نمی‌رسد صدای فروغ است. کاش دهان‌شان را يک بار هم که شده می‌بستند.