نيمهشب بود. چند سالام بود؟ شايد هجده. پنجره را باز کردم. پشتِ
پنجره گلدانی بود، بويش به من رسيد. شادیآور بود. از شادی لرزيدم.
آن زمان خوشبخت نبودم. از آخرين زمانی که خوشبخت بوده بودم سه سالی
میگذشت. اما هنوز زنده بودم.
سالهاست که چيزی در من برای هميشه مُرده، چيزی از من برای هميشه زنده
مانده، و آنچه زنده مانده تا هميشه از زندگی بهرهيی ندارد مگر نبشِ قبرِ آنچه
مُرده.
اينهمه دستوپا میزنم که اين «تا هميشه» را نپذيرم.
ديشب خواب ديدم که میخواهم دوباره بروم پيشِ مهشيد.