«دخترِ دمِ بخت» چه معنای خوشی داشتی، اگر «دم» در آن، نه برابر با «در آستانه»، بلکه برابر با «نَفَس» بودی.
۱۳۹۵/۰۴/۱۰
۱۳۹۵/۰۴/۰۹
Path 5
گزارشِ هزارُم.
بچّه که بودم، خواب میديدم که دستهايم پف میکنند. دستهايم پيوسته
بزرگتر میشدند، بزرگتر و نرمتر. از بالشِ زيرِ سرم نرمتر میشدند. از کلِ تنام
بزرگتر. من در فضای تاريکِ تهی معلّق بودم. زمان نبود. مرگ نبود. گذشتهيی نبود،
آيندهيی نبود. دستهای نرمِ برآماسندهام فضا را پر میکردَند. نمیکردند، چون
بيکران بود. از بيکرانیی فضا و نرمیی دستهايم بدم میآمد، حالام
بد میشد. از اضطرابی ناشناخته بالا میآوردم اما از خواب نمیپريدم.
ديگر اين خواب را نمیبينم، امّا احساساش هنوز گاهی میآيد، بيشتر
در بيداری. دو روز پيش دوباره آمد، درست همان سان که بود. ديدم که زمان نيست. مرگ
نيست. گذشتهيی نيست، آيندهيی نيست. تکان نمیخورم. نمیتوانم تکان بخورم. همهچيز
ايستاده و هيچ چيز تغيير نمیکند، مگر دستهايم که پيوسته بزرگتر میشوند. و نرمتر.
۱۳۹۵/۰۴/۰۷
پنج يا شش سالم بود. روزگارمان خوب نبود. برای اينکه روزگارِ ما را
بهتر کند، مامانم دستِ من و خواهرِ بزرگترم را گرفت و برد سينما، فيلمِ مسافران (تبليغِ
تلويزيونیی فيلم صحنههايی از عروسی و شادی را نشان میداد). فيلم، به هر حال، پر
از تصويرهای عزاداری بود و مامانم، از سينما که درآمديم، هيچ از تصميمِ آن روزش
خشنود نبود.
وانگهی، در صحنهيی از فيلم هما روستا رو به دوربين کرد و گفت، «ما
به تهران نمیرسيم، ما همگی میميريم». شگفتزدهام کرد، و درگير. آشنايیی نخستين
با مفهومِ سرنوشت بود. شايد، انگار.
۱۳۹۵/۰۴/۰۵
چشمهايم را که باز کردم داشتم به جنبوجوشِ ناگهانیی تابستانِ
نودودو فکر میکردم و در خيال میآوردم که اگر مهر نمیآمد چه میشد. و اکنون کجا
بودم. و احساسِ عقبماندگی و هدررفتگیی نيرو و جوانی آمد. (—جوانی؟)
اما عقبماندگی از چی؟ زندگیی آدم، زندگیی تکينِ هر آدم، ارزشِ
زيستن يا دارد، يا ندارد. آنجا که ندارد هيچ خوشبختیيی بر ارزشِ آن نخواهد افزود،
و آنجا که دارد هيچ بدبختیيی از ارزشِ آن نخواهد کاست. و اين زندگیی تکين
همتافتِ ضروریی همهچيز است، و آن چيزها که در او ناخوشايندند، همگی به همان
اندازه بايستهی تکينیی اين زندگیاند، که هر چيزِ خوشايند است. نقطهی ارجاع و
بازشناسیی زندگی را بيرون از خودِ آن قرار دادن و زندگیی خود را نسبت به آن
همسنجيدن تنها چشمپوشی از ناخوشيها نيست، چشمپوشی از همهچيز است. و اين يعنی
زندگی ديگر ارزشِ زيستن ندارد، يا دستکم ارزشاش زيرِ سوآل رفته است.
احساسِ عقبماندگی و هدررفتگی علت يا دليلِ بیارزشیی زندگی نيست،
بلکه تنها علامتِ آن است.
۱۳۹۵/۰۴/۰۳
کُنيونکتيف: وجهِ التزامی۔شرطی در فارسی و آلمانی
«ترزِ بوتاری»
محمد حيدری۔ملايری، اخترفيزيکدان و
زبانشناسِ ايرانی، چندی پيش پيشنهاد داد، و اين پيشنهاد در صفحهی فيسبوکِ او
تاکنون چند باری نشر يافته، که «۔ی» را که در گذشته به پايانِ فعل افزوده میشده و
اغلب نشانگرِ «ترزِ بوتاری» [= وجهِ شرطی] بوده «برای توانمند کردنِ پارسی» به کار
گيريم. پيشنهادِ او به خودیی خود نظرگير است و البته از جنبهی کاربستِ آن در
فارسیی معاصر به هيچ رو بیزمينه و بیپيشينه نيست، اما در خُردگاناش پرسشهايی را به ذهن
میآورد. يک موردِ مهم اينکه، او برای "I would have said" عبارتِ «گفته باشمی»
را پيشنهاد داده است. آيا اين تنها يک اختراعِ زبانیست يا تلاشی/پيشنهادی برای
زندهسازیی دوبارهی ديسهيی زبانی که در گذشته به کار میرفته و اکنون به کار نمیرود، و گمان میرود که فارسی برای بيانِ
نوآنسهای، يا به تعبيرِ او «ساگن»های، انديشه به آن نياز دارد؟ درآيندِ «-ی»ی افزوده به پايانِ فعلها در لغتنامهی دهخدا هيچ شاهدی از چنين ساختی (از ترکيبِ
اسمِ مفعول و صورتهای صرفیی «باشيدن» و «۔ی»ی پايانی) به دست نمیدهد، و در
مثالهايی که خودِ حيدری۔ملايری پيش کشيده نيز نمونهيی از آن را نمیتوان يافت.
کاربستِ آن در ترجمهی متنهای انگليسی نيز بی ابهام نخواهد بود. مثالی از فرهنگِ
هزاره، درآيندِ would:
They would never have met if she hadn't gone to the party.
.اگر به آن مهمانی نرفته بود آنها هيچوقت همديگر را نمیديدند
اگر بخواهيم «۔ی»ی
شرطی را در ترجمهی اين جمله به کار بنديم چه بايد بگوييم؟ اگر اين کاربست قرار
است پشتوانهيی در تراداد/سنّت داشته باشد (که از ارجاعِ حيدری۔ملايری به فارسیی
کلاسيک چنين برمیآيد) بد نيست ببينيم که اين مورد در کداميک از دستههای هشتگانهيی
میگنجد که در دهخدا آمده است—به نظر میرسد، دستهی چهارم. يک ترجمهی شدنی اين خواهد بود:
اگر [او] به آن مهمانی نرفته بودی، آنها هيچوقت همديگر را نديده بودندی [يا، سادهتر: نمیديدندی].
با پيشنهادِ حيدری۔ملايری،
خواهيم داشت:
اگر [او] به آن مهمانی نرفته بود، آنها هيچوقت همديگر را نديده باشندی.
من جملهی اخير را
بسختی میفهمم، و اين پرسش به ذهنام میآيد که آيا اين جمله با شمِ زبانیی فارسیزبانانِ
آشنا به فارسیی کلاسيک فهميدنیست؟ آيا ترادادِ کاربردِ «۔ی»ی پايانی در فارسیی
کلاسيک از آن پشتيبانی میکند؟ شايد، البته، پيشنهادِ حيدری۔ملايری تنها برای گونهيی
از وجهِ شرطی باشد که بی «اگر» به کار میرود. اما هيچ تفاوتِ بنيادينی ميانِ وجهِ
شرطیی با «اگر» و وجهِ شرطیی بی «اگر» وجود ندارد—تنها، در دومی شرط ناگفته
میماند. مثالی بزنم: کسی به داروخانه میرود و يک ورق زلپيدم میخواهد، چهبسا
نسخهی پزشکی را نيز در دست ندارد. خواهد گفت: «يک ورق زلپيدم میخواستم».
اين «میخواستم» به هيچ رو صورتِ صرفیی گذشتهيی از «خواستن» نيست، بلکه در وجهِ
شرطی است و نشانگرِ زمانِ حال، و همان «میخواستمِ» اين يکی جمله است که دوستاش
به او میگويد: «اگر جای تو بودم چيزِ ديگری میخواستم»، با اين دگرسانی که
شرط در آن جمله ناگفته مانده است—باری، اين شرط گمانبردنیست: «اگر مزاحمِ وقتتان
نشده باشم»، «اگر زلپيدم اصلاً داشته باشيد»، «اگر لطف میکنيد و بدونِ
نسخه میدهيد»، و «اگر...»های ديگر. سرشتِ آدابدانانهی اين ديسهی زبانی در
فارسیی محاورهيیی امروز (که شايد زيرِ نفوذِ زبانهای اروپايی پديد آمده باشد)،
هنگامِ درخواست از کسی، از ملاحظهگریی اين شرطها میآيد که تحکّمِ درخواست را
میزدايد.
وجهِ التزامی۔شرطی
در زبانِ آلمانی
وجهِ شرطی بسيار نظاممندتر و پيچيدهتر از همان در زبانِ انگليسیست. اصطلاحِ
«التزامی۔شرطی» گويا از احمدِ شفائیست، و هرچه باشد معادلِ بهتریست برای Konjunktiv در آلمانی تا «وجهِ شرطی» يا «وجهِ التزامی»: Konjunktiv I بيشتر با subjunctive mood (وجهِ التزامی) در انگليسی همخوانی دارد، و Konjunktiv II
بيشتر با conditional mood (وجهِ شرطی). «۔ی»ی افزوده به پايانِ فعلها در فارسیی کلاسيک را در
اغلبِ شاهدهای درآيندِ آن در دهخدا میتوان نشانگرِ وجهِ شرطی شمرد. دو
استثنای مهم شاهدهای دستهی يکم و ششم است: «۔ی» در دستهی يکم بسادگی نشانگرِ
استمرار است و در دستهی ششم نشانگرِ وجهِ التزامیست تا وجهِ شرطی. يک مثال برای موردِ اخير:
«آن را برداشت و جايی نيافت که بنهادی [= بنهد]...»
چند مثال
نگريکانه [به لحاظِ تئوريک]، يعنی فارغ از هرگونه مسئلهی عملی، از جمله
بايستگی يا نابايستگیی عملیی اين کار، «۔ی» را میتوان برای ترجمه يا، رساتر، «تَرازبانِشِ»
کنيونکتيف از آلمانی به فارسی به کار گرفت. برای آن که کار به درازا نکشد، در زير مثالهايی
را به همراه ترجمهيی از آنها و همسنجشی با برخی مثالها در دهخدا میآورم.
اين ترجمهها تنها از جنبهی کاربستِ آزمايشیی «۔ی»ی التزامی۔شرطی موردِ توجّه
بودهاند.
مثالِ ۱:
Er sah aus, als hätte er Fieber. [Josephine Barber, German for
Musicians]
او چنان مینمود
که گفتی [يا: پنداشتی] تب داردی.
مثالِ ۲:
Sie sehen aus, als ob Sie krank wären. [Ibid]
شما چنان مینماييد
مانا که بيمار اَستيدی [يا: بيماريدی].
[در دستهبندیی دهخدا،
دستهی پنجم. بسنجيد با: بيار آن می که پنداری روان ياقوت نابَستی.]
مثالِ ۳:
Wenn ich Moralist wäre, wer weiss, wie ich's nennen würde! [Friedrich
Nietzsche, Der Fall Wagner]
اگر اخلاقباور بودمی، که میداند آن را چه
ناميدمی!
[دستهی چهارم. بسنجيد
با: اگر غم را چو آتش دود بودی / جهان تاريک بودی جاودانه.]
مثالِ ۴:
Ich setze den Fall, dass der Erfolg Wagner's
leibhaft würde, Gestalt annähme, dass er, verkleidet zum menschenfreundlichen Musikgelehrten,
sich unter junge Künstler mischte. Wie meinen Sie wohl, dass er sich da
verlautbarte? —
Meine Freunde, würde er sagen, reden wir fünf Worte unter
uns. [Ibid]
فرض کنيم که کاميابیی واگنر تنآورده
شودی، شکل گيردی، و، در لباسِ موسيقیشناسانِ بشردوست، با هنرمندانِ جوان آميزدی. گمان
میبريد که خود را چگونه شناسانَدی؟ —
گويدی که، دوستانِ من، بياييد چار
کلمه با هم حرف بزنيم.
[دستهی چهارم. بسنجيد
با: اگر مهر با کين نياميزدی / ستاره ز خشماش فروريزدی.]
مثالِ ۵:
Lassen wir niemals zu, dass die Musik "zur Erholung
diene"; dass sie "erheitere"; dass sie "Vergnügen
mache." [Ibid]
بياييد هرگز نپذيريم، که موسيقی «در
خدمتِ آسايش باشدی»؛ که «سرِ حال بياورَدی»؛ که «لذّت ببخشدی».
[دستهی ششم. بسنجيد با: نگذاشتی
که کس ... وی را یاری دادندی.]
مثالِ ۶:
Wenn die BS Boys nur verschwinden würden. [+]
چه شدی اگر
[يا: تنها اگر] بکستريت بويز ناپديد شدندی.
[دستهی دوم.
بسنجيد با: يا رب چه شدی اگر به رحمت / باری سوی ما نظر فکندی.]
مثالِ ۷:
Ich wünschte, die Backstreet Boys würden verschwinden. [Ibid]
کاشکی بکستريت بويز ناپديد شوندی.
[دستهی دوم. بسنجيد با: کاشکی اندر جهان شب نيستی.]
کُنيونکتيفِ يکم: الفِ تمنّا
رويهمرفته، در موردِ کنيونکتيفِ يکم وضعِ ترازبانش به
اين شيوه قدری پيچيدهتر است تا در موردِ کنيونکتيفِ دوم، و همواره نمیتوان از «۔ی»ی
نشانگرِ وجهِ التزامی۔شرطی بهره گرفت. از جمله، کُنيونکتيفِ يکم گاهی نشانگرِ دعا
و آرزوست؛ در اين صورت میتوان «الفِ تمنا و دعا» را به کار برد (در «باد» [=
«بُواد»] و «شواد» و «کناد» و «ميراد» و ديگرها)، چنانکه در دو مثالِ زير:
verflucht sei, furchtbarer Trank! [Richard Wagner, Tristan und Isolde]
!گُجَسته باد، آن داروی سهمگين
و:
Vergeh’ die Welt / meiner jauchzenden Eil’! [Ibid]
!با شتابِ شادکارِ من / جهان درگذراد
۱۳۹۵/۰۴/۰۱
ديدن و شنيدنِ اين ضبطِ ويديويیی اجرای نافراديده [improvised[ی تکهيی از پرسل هر بار حالام را
خوب میکند—نه تنها
به خاطرِ صدادهیی روشن و سرزندهی اجرا يا سرشتِ طنازِ (و تننازِ) موسيقی يا
فيلمبرداریی خوب، که حتا به خاطرِ آن لبخندِ خشنودیی آخر بر لبهای کريستينا
پلوآر.
۱۳۹۵/۰۳/۳۱
عليهِ «جزمِ کار»
«برای اسپانيايی، که هنوز جانورِ بدوی نزدِ او به تحليلِ قوا و پلاسيدگی دچار نشده، کار بدترين نوعِ بردگیست. يونانيانِ دورانِ بزرگ نيز کار را تحقير میکردند: فقط بردگان مجاز بودند کار کنند، [...] فيلسوفانِ عهدِ باستان تحقيرِ کار را، که افولِ انسانِ آزاده است، آموزش میدادند؛ شاعران در وصفِ تنآسايی، اين ارمغانِ خدايان، ترانه میسرودند: آه مليبه، اين فراغت را خدايی به ما داده است.»
و در فارسی، چنانکه میدانيد، تعبيرِ پرآوازهيی هست که میگويد، «کار جوهرِ مَرد است».
امّا، آيا در سرتاسرِ گفتمانی که مدّعیی نقدِ هنجارهای مردانه است، کلمهيی در نقد و افشای اين «جوهر» میتوان شنيد، هنگامی که، برعکس، تصويرِ گونهوارِ مردی که کار میکند و در برابرِ کارش مُزد میگيرد نزدِ خِردِ خرفتِ تباهیگرفتهی رهايندگانِ زن از الگوی کهنِ «بَرده» به الگوی نوينِ «انسانِ آزاد» ترامیديسد [تغييرِ شکل میدهد]، تا آنجا که کارْ امتياز و آزادیی مردان، يک «حق»، جلوه داده میشود و در هياهوی کرکنندهی «آزادسازیی زن» اين آوازِ «حقِ کار» برای زنان (و کدام زنان؟) است که به گوش میرسد و نه آوازِ «حقِ تنبلی» برای زنانِ کارگر—همان زنانی که آرايش نمیکنند و موهای زيرِ بغلشان را نمیزنند، نه برای اينکه «آزاد» باشند يا با «مردسالاری» مبارزه کنند، بل به اين دليلِ ساده که، از بختِ بد، «با سيزده ساعت کارِ روزانه» در کارگاهها و کارخانهها وختِ چنين تنآساييها را ندارند؟
در چنين دورانِ ملالآوری، چه خوش است خواندنِ متنی آنچنان شوخ و گستاخ، که میتواند، به جای «حقوقِ بشر» يا «حقِ کار»، «حقِ تنآسايی» را برايمان فرياد بزند.
و در فارسی، چنانکه میدانيد، تعبيرِ پرآوازهيی هست که میگويد، «کار جوهرِ مَرد است».
امّا، آيا در سرتاسرِ گفتمانی که مدّعیی نقدِ هنجارهای مردانه است، کلمهيی در نقد و افشای اين «جوهر» میتوان شنيد، هنگامی که، برعکس، تصويرِ گونهوارِ مردی که کار میکند و در برابرِ کارش مُزد میگيرد نزدِ خِردِ خرفتِ تباهیگرفتهی رهايندگانِ زن از الگوی کهنِ «بَرده» به الگوی نوينِ «انسانِ آزاد» ترامیديسد [تغييرِ شکل میدهد]، تا آنجا که کارْ امتياز و آزادیی مردان، يک «حق»، جلوه داده میشود و در هياهوی کرکنندهی «آزادسازیی زن» اين آوازِ «حقِ کار» برای زنان (و کدام زنان؟) است که به گوش میرسد و نه آوازِ «حقِ تنبلی» برای زنانِ کارگر—همان زنانی که آرايش نمیکنند و موهای زيرِ بغلشان را نمیزنند، نه برای اينکه «آزاد» باشند يا با «مردسالاری» مبارزه کنند، بل به اين دليلِ ساده که، از بختِ بد، «با سيزده ساعت کارِ روزانه» در کارگاهها و کارخانهها وختِ چنين تنآساييها را ندارند؟
در چنين دورانِ ملالآوری، چه خوش است خواندنِ متنی آنچنان شوخ و گستاخ، که میتواند، به جای «حقوقِ بشر» يا «حقِ کار»، «حقِ تنآسايی» را برايمان فرياد بزند.
۱۳۹۵/۰۳/۲۹
چيزهای خُرد نيز ازخودبدرْمان میتوانند کرد
چيزهای خُرد نيز ازخودبدرْمان میتوانند کرد،
چيزهای خُرد نيز گرانمايه توانند بود.
برانديشيد، چه دلخواهانه خودْمان را به دُرّ و گوهر آراييم؛
بهای سنگين بهرشان دهيم و جز خُرد نيند.
برانديشيد، ميوهی زيتون چه خُرد است،
و بهرِ خوبیاش ليک بجويندش.
تنها به گلِ سرخ بينديشيد، که چون خُرد است،
و ببويد ليک بس دلکش، چنان که دانيد.
شعرِ بینام از کتابِ ترانههای ايتاليايی (۱٨۶۰)
از روی ترجمهی آلمانیی پاؤل هايزه
ليت برای
آواز و پيانو از هوگو وُلف، ۱٨۹۱
اين ترجمهيی بود از “Auch kleine Dinge können uns entzücken” در:
Josephine Barber, German
for Musicians (Faber Music, 1985), 121.
—به يادِ پرلودهای شوپن.
پینوشت. فعلِ entzücken به معنای «سخت به
وجد آوردن» است. «ازخودبدر کردن» در فارسی پژواکِ معنايیی همانندی دارد
[سعدی: از در درآمدی و من از خود بدر شدم] و اينجا بويژه به فراخورِ
ريشهشناسیی واژهی اصلی برگزيده شده—از پيشوندِ -ent (به معنای «بيرون»، «دور»، برابرِ away در انگليسی) و zücken (به معنای «يکباره درآوردن/بيرون
کشيدن»). در انگليسی، از جمله، enrapture (هزاره: «از خود بیخود کردن») برای آن به کار میرود.
۱۳۹۵/۰۳/۲۸
تهران بودم، در خانهی خودم. دندانام به شدت درد میکرد.
از داروخانه اسپریِ آرامبخشِ دنداندرد گرفتم، که ناماش يادم نيست. اثر
نکرد. گريهی بيدِ لطفی را گذاشتم روی تکرار و دراز
کشيدم—گذشته از بنان و دو/سه ترانهی قديمی، تنها موسيقیی ايرانیيی بود که
هنوز هر از گاهی گوشاش میدادم: روز و شب خوابام نمیآيد به چشمِ غمپرست...
نمیدانم آن روز چند ساعت خوابيدم همچنانکه در خواب به آوازِ لطفی گوش میدادم.
حالا پرسل در گوشام میخوانَد که رنج
آرامبخشِ درد است.
اين زنانِ «بهداشتی»
چند سالیست که مفاهيمِ «نژاد» و «جنسيت»، در ايدئولوژیی موسوم به «فرهنگی» در آمريکا، جايگزينِ مفهومِ مارکسيستیی «طبقه» شده است. والتر بن ميکائيل از اين وضعيتِ باتأسف چنين ياد میکند: «آيا اساساً اينکه ما مسحورِ مسائلِ قومی۔جنسيتی شدهايم سرپوشی بر بیتفاوتیی ما به مسائلِ طبقاتی نيست؟»
سهورين دانيول، هجومِ مطالعاتِ هويتِ جنسی: تأملاتی دربارهی
مسئلهی کويير—
[.از کتابِ فرنچتئوری و آواتارهايش، ترجمهی بهروز
صفدری؛ زباننگاره از من]
۱
بوده [fact]: بسياری از توالتها در سرتاسرِ جهان آلوده اند. قربانيانِ نخستينِ
اين توالتهای آلوده چه کسانی اند؟ شايد، اگر گذارتان به منطقههای بالا و پايينِ
شهری که در آن زندگی میکنيد، و به روستاها، افتاده باشد، پيشِ خود بگوييد: طبقههای
پايينتر، بیخانمانها، بیبهرگان، تهيدستان. اما اين مقاله به شما خواهد گفت
که اشتباه میکنيد: زيرا پاکيزگی و ناپاکيزگیی توالتها بيش از آنکه وابسته به
توانگری و تهيدستی باشد وابسته به مردی و زنیست. توالتهای پاکيزه، مانا که، بيشتر
در انحصارِ مردان است و توالتهای ناپاکيزه بيشتر گريبانگيرِ زنان میشود. نويسنده
از کجای کرهی زمين سخن میگويد که در شرايطِ برابرِ اقتصادی مردان بيش از زنان به
توالتِ پاکيزه و بسامان دسترسی دارند؟ از جمله، از ايران:
توالتهای عمومی ایران به توالت پارکها و مساجد محدود میشود که البته بیشتر آنها نیز در ساعات مختلف روز بسته و خارج از سرویساند. به همین دلیل هم دستفروشان، رانندگان تاکسی و پیکهای موتوری که بخش زیادی از وقتشان را در معابر عمومی میگذرانند، ناچارند برای رفع حاجت به سرویسهای بهداشتی مجتمعهای خرید یا مساجد پناه ببرند. توالتهای اکثر مساجد آلوده هستند و حتی بعضی از آنها مایع شستوشوی دست و دستمال ندارند. دسترسی به توالت به همین دلایل برای زنان سختتر است.
دستفروشان و رانندگانِ تاکسی و
پيکهای موتوری به توالتهايی میروند که مايعِ شستوشوی دست و دستمال ندارند بنابراين دسترسی
به توالت برای زنان سختتر است؟ حيرتا. ببينيم ادامهی متن به ما چه میگويد:
نسرین جنانی راننده یکی از آژانسهای بانوان در تهران میگوید: «مشکل آلودگی توالتها مختص جادهها و راهها نیست. حتی توالتهای مراکز خرید بالای شهر تهران به قدری آلوده است که ما زنان ترجیح میدهیم دستمال مرطوب و مقدار زیادی دستمال به همراه داشته باشیم تا حتی لازم نباشد دستهای خود را به در دستشویی یا شلنگ آن بزنیم. بسیاری از دوستان و آشنایانم با استفاده شلنگهای دستشویی عمومی به عفونتها و قارچهای شدید گرفتار شدهاند.»
اينکه «ما زنان»، برخلافِ «آن
مردان»، ترجيح میدهيم به فکرِ سلامت و بهداشتِ خود باشيم و مقدارِ زيادی دستمال
به همراه داشته باشيم گواهِ بیتوجهیی تأسفبارِ آن مردان به سلامت و بهداشتِ
خودشان نيست (پيکِ موتوری و دستفروشِ کنارِ خيابان را چه مجالی برای بهداشت
[سرراستتر: چه به بهداشت؟]، بويژه که مرد هم باشد، يعنی از جنسی که بهداشت موضوعِ او
نيست؟)، بلکه گواهِ دسترسی نداشتنِ ما و دسترسی داشتنِ آنان به توالتِ پاکيزه
است. بارِ ديگر، حيرتا.
۲
نوشتهيی از ناصر زراعتی
درمیآيد، همچنان در راديوزمانهی هميشه انديشناکِ مطالعاتِ فرهنگی۔جنسيتی، که باز
به بهداشت میپردازد. اين بار قربانيانِ نخستينِ بهداشت چه کسانی اند؟ مردان و
زنانی چون نويسندهی متن که «با لباسهای حتماً ناشسته ناپاکيزه» داخلِ آب نمیروند.
اما چه کسانی «با لباسهای حتماً ناشسته ناپاکيزه» داخلِ آب میروند؟ پاسخ: «بانوانِ
مؤمنهی پيروِ اسلامِ عزيز»، که «جنسِ (نه چندان) لطيف» اند. (تعجب نکنيد: اين
يادداشتِ حالبرهمزنِ آکنده از پيشداوريهای نفرتبنياد تنها به عنوانِ «ديدگاه»
در رسانهی ضدِ تبعيضِ فارسیزبان منتشر شده است—رسانههای ضدِ تبعيض، اينجور
وختها، میدانند که بايد «پرسپکتيويست» باشند.) بماند که افسانهی «جنسِ لطيف»
چنان سکسيست است که برای ما وازننده است تا درکشنده، اما ارتباطِ
لطافتِ زنانه و پاکيزگیی زنانه چيزی نيست که اينجا بتوان از آن گذشت. زنانِ
محجبه «لباسهای حتماً ناشسته ناپاکيزه» دارند، بنابراين ديگر لطيف نيستند. روشنتر:
بهداشت امری زنانه است، لطافت نيز—بنابراين، آنچه نابهداشتیست از لطافت
بیبهره است. پيداست که در اينجا نه تنها بيزاری نسبت به مسلمانان و پيشداوری
نسبت به زنان بلکه بیمنطقی به سانِ حيرتانگيزی در پختنِ معجونِ سکسيسم و مسلمانهراسی
سهم دارد.
۳
ادامهی سريالِ بهداشت و زنانگی،
همچنان در راديوزمانه. نازلی کاموری، در نقدِ ناصر زراعتی، فرصت را،
چنان که گويند، مغتنم شمرده تا از حقِ خود برای نتراشيدنِ موهای بدناش در جايگاهِ
زن دفاع کند، و خاطرهيی را بازمیگويد:
کمی که نشستند از روی آب ناگهان متوجه موهای دستان من شدند. بعد همین جوری پایینتر رفتند و متوجه پاهای من شدند. مرد به زن به زبان فارسی (که از قضا من بلد بودم) گفت: «این چرا اینجوریه؟ زنه؟ مرده؟» زن پاسخ داد: «ای کثافت؛ حالم بد شد. چرا اپیلاسیون نکرده؟» [...] مرد که خیلی غیرتی شده بود که من فضای ساختمان سوپر شیکشان را با بدن پر از موی پاکستانیام آلوده کردهام، فوراً راهحلی به فکرش رسید: «این فضای استخر را با این کارش کثیف کرده است. این کار غیربهداشتی است. من همین الان میروم به مدیر ساختمان شکایت میکنم.» و من کماکان محو دید زدن پاهای حضرت آقا بودم که تقریباً دو برابر پاهای من – مثلاً زن – مو داشت و به دلایلی فضا را هم آلوده نمیکرد. من زن همه این لقبها را به این دلیل گرفتم که حاضر نیستم موهای بدنم را با مومک و تیغ و هزار وسیله پردردسر دیگر بکنم یا بتراشم؟ برای من استفاده از موضوع بهداشت خیلی جالب است. چه چیزی بهداشتی است و به چه دلیل؟ پاهای پر از موی یک مرد پاک است اما پاهای پر از موی یک زن ناپاک است؟
خونسردیتان را حفظ کنيد، هيچکس
گمان نمیکند که پاهای پرموی مرد پاکيزه است اما پاهای پرموی زن آلوده است. موضوع
اين است که کسی از مرد پاکيزگی را چشم ندارد، به آن شيوه که از زن
دارد. اين فرق دارد با نتيجهيی که نويسندهی متن میگيرد. از آن يکی نويسندهی
راديوزمانه که بهداشتِ توالت را بیپروا موضوعی زنانه میخواند تا آن روانشناسِ
لودهی تلويزيونِ ايران که در خوابگاهِ دختران يک تارِ مو پيدا نمیکند و در
خوابگاهِ پسران جز کثيفی و شلختگی نمیبيند، حسِ مشترک [common
sense] میگويد که زنِ
بهنجار پاکيزهتر از مردِ بهنجار است. و باز اگر میخواهيد،
با تنبلیی ذهنیی گونهواری که فمينيسمِ مردمپسندِ رسانهها در گستراندنِ آن
نقشِ بزرگی بازی میکند، از اين بوده بیدرنگ نتيجه بگيريد که اين برای زنان بندیست
و برای مردان آزادیيی، بايد به ياد آوريد که کمبودِ چشمداشتِ پاکيزگی و آراستگی/خودآرايی
از کسی بايستگانه گواهِ آزادیی او نيست. معيارهای پاکيزگی و آراستگی برای
کارگرانِ پشتِ صحنهی يک اُپراخانه از همانهای رهبرِ ارکستر و نوازندگانِ آن سهلانگارانهتر
اند، بی که اينان به اين دليل فرودستِ آنان باشند. اين همسنجی، شايد برايتان شوکآور
باشد اگر برايتان بديهیست که هر چيزی در وضعِ مردان را تنها و تنها با مردسالاری
توضيح بايد داد، و هدف همين است. برای آنان که کار «علتِ وجودی»شان است، پاکيزگی و
آراستگی و خودآرايی تنها تا اندازهيی مُجاز است و معنا/اهميت دارد که برای کارشان
بايسته باشد، و کارْ آزادی نيست.
۱۳۹۵/۰۳/۲۱
۱۳۹۵/۰۳/۱۵
ملودیی کارُلِ کريسمس «ؤات چايلد
ايز ذيس» را، که به نامِ «گرينسْليوْز» نيز شناخته میشود، شايد نخستينبار در
کارتونِ دختری به نام نل [عنوانِ اصلی: نل دخترِ سرگردان]
شنيده باشم. حالا، در اين
اجرا از آن، لحظهيی که سُل۔لا۔سُلِ تازهيی را روی می۔رِ۔میی ملودیی
اصلی میشنوم دلم از رؤيايی ناشناخته میلرزد. بغضِ شادی. «از خوشی به فغان»، به
فغانهای خاموش، شايد.
به سوی ما بيا. به سوی ما بيا.
اشتراک در:
پستها (Atom)