سکوتِ تو گوشخراشترين صداست. بچّه
که بودم، فراوان خواب میديدم که حيوانِ زشتِ دُرُشتی در انتهای حياطِ بزرگِ خانهمان
مرا میدرد. با تمامِ وجود، در تمامِ تقلّا، جيغ میکشيدم. کمک میخواستم، شايد.
گلويم پاره میشد از جيغ کشيدن، اما صدايی از آن درنمیآمد.
سکوتِ تو گوشخراشترين صداست. میگويند،
به طورِ ميانگين، گوشِ انسان موجهای صوتی را در گسترهی بيست تا بيستهزار هرتز میشنود.
اگر بسامدشان از بيستهزار هرتز بالاتر باشد، به گوشِ او نخواهند رسيد.
سکوتِ تو گوشخراشترين صداست. دومِ
راهنمايی بودم. در مسيرِ مدرسه نزديکترين دوستِ آن زمانام را ديدم. به او سلام
کردم. پاسخِ سلامام را نداد. رفتيم سرِ کلاس. کنارِ او مینشستم. از او خواستم که
کتاباش را به من بدهد؛ دنبالِ چيزی در آن بودم. کتاب را داد به جلويیمان، و گفت
بده بهاش. فهميدم، مطمئن شدم، که با من قهر کرده. در دورانِ جدايی هرگز ندانستم
چرا با من قهر کرده، او که چيزی نگفته بود. يک سال بعد، کم يا بيش، به واسطهی يک
دوستِ مشترک، نامههايی برای هم فرستاديم، که به آشتیمان انجاميد. دستآخر آشتی
کرديم، اما چيزی در دوستیمان برای هميشه تباه شده بود. ديگر هرگز دوستانِ نزديکِ
يکديگر نبوديم.
سکوتِ تو گوشخراشترين صداست. «تمام
شدن»، يا «انجام گرفتن»، نشانگریيی دوپهلو دارد. آنچه «تمام» میشود به تماميت میرسد، همهچيز میشود؛
همزمان، پايان میگيرد، نَچيز میشود. مرزی که کلِ چيزی را تعريف
میکند همزمان نشانگرِ نيستیی آن چيز است.
سکوتِ تو گوشخراشترين صداست. هنگامِ
گوش دادن به موسيقی، به نُتهای خاموش، سکوتها، همانسان گوش میدهيم که به صداها.
سکوت در موسيقی نقشِ ساختاری دارد: برای مثال، يکی از عنصرهای برسازندهی ريتم
است. فراتر از آن، سکوتْ بيانگر است. همچنانکه آنتونيو پاپانو میگويد، سکوتهای
آغازِ پرلودِ تريستان و ايزُلده بيانگرِ رازهايیست که آکوردِ تريستان بر
ما فاش نمیکند. آيا صدای وجدناکِ ايزُلده را در آن میشنوند، همچنانکه بر
زيرترين نتهای عشقمرگ «نَفَسِ جهان» [Weltatem] را
جيغ میکشد؟
سکوتِ تو گوشخراشترين صداست. در
واپسين پاره از اراده به قدرت، نيچه نيستی/هيچی را نه در تضاد با هستی
بلکه همچون «مرزِ» هستی تعريف میکند: هستی، «چونان يک کل... در حصارِ «هيچی»
همچون مرزی». يک سده بعد، کم يا بيش، جان کيج، بی که از نيچه نام ببرد، در برای
پرندگان دوگانهی صدا و سکوت را با دوگانهی هستی و نيستی میسنجد، آن را
«سادهسازی»ی تجربه میخواند، و راستينیی آن را به پرسش میکشد: نيستی چيزی نيست
که وجود داشته باشد [The Nothing باشد]، ضدِ هستی نيز نيست. برای اينکه دو چيز از هم جدا شوند
بايد تنها «هيچ» يا «نَچيز» [no-thing] در ميانشان باشد:
يعنی، نبايد چيزی در ميانشان باشد تا از هم جدا کندشان.
سکوتِ تو گوشخراشترين صداست. کِی
بود؟ شايد هشت سالِ پيش. در خيالِ خاموشیاش، نوشتم: سکوتِ صدای تو را صدای سکوتِ
تو ويران میکند... با من حرف بزن.
سکوتِ تو گوشخراشترين صداست. تازگيها
پی بردم که ״۳۳׳۴ نخستين قطعهی خاموشِ تاريخِ
موسيقی نيست. سیوسه سال پيش از کيج، اروين شولهُف در پنج تصويرگونه برای
پيانو (اپوس ۳۱) يک موومانِ سراسر سکوت گنجانده است، به نامِ «در آينده».
اين قطعه چيدمانیست از سکوتهايی با ديرندهای گوناگون. هنگامی که نوازندهيی آن را
«مینوازد» نمیتوان ريتمی در آن احساس کرد، «شنيد». اما مطالعهی پارتيتور
ريتمها را به گوشِ ذهن خواهد رساند. رقصِ هيچها.
سکوتِ تو گوشخراشترين صداست. زندگیی کِهين از يک روز در پاييزِ هشتاد زير و رو شد. آن دم
پای پنجره نشسته بود، با ندبهی بيضايی در دست، و ناگهان احساس کرد که
چيزی در ميانِ برخی جملهها هست که آن را نمیفهمد. کتاب را بست، چشمهايش را بست،
خواست فکر نکند، خواست ذهناش را يک دم ساکت کند، کتاب را باز کرد، دوباره جملهها
را خواند، ديگر جملهها جمله نبودند، زنجيرهای از کلمهها بودند که حلقهيی کم
داشتند. حلقه نون بود. يک حرف از حرفهای الفبا که به فعلها میچسبيد و آنها را
نفی میکرد، بر نبودنشان گواهی میداد، آنها را میناييد. نمیتوانست
بفهمد نونی که به رفتن میچسبد و از آن نرفتن میسازد چه کار دارد میکند. نرفتن
همان نه-رفتن است؟ اگر نرفتن همان نه-رفتن باشد، میشود «نه» را پيشتر برد و گفت
نرفتن همان رفتن نه-باشد؟ امّا اين هيچچيز دربارهی اينکه نرفتن چیست به او نمیگفت.
تنها میگفت که نرفتن چه نيست. نرفتن ناگهان مغزهی
سختی داشت که نمیشد به آن درخليد. کسی که نه-میرود چه کار میکند؟ اگر میگوييم
او نمیرود داريم چيزی دربارهی او میگوييم. اگر میگوييم او نه-میرود نه-میگوييم که او میرود؟ امّا هنوز داريم چيزی میگوييم. بايد میفهميد که اگر
نه-میرود پس چه کار میکند. نه، او نمیتواند در خودِ اين نرفتن هيچ
کاری نکند. يا نشسته است، يا ايستاده است، يا دارد میآيد. او که نمیرود بايد
باشد. میشود دربارهی چيزی که نمیباشد گفت که نمیرود؟ دربارهی خودِ او، پيش از
آن به دنيا بيايد، میشد گفت که نمیرود؟—سردردهای سختِ او از همان روز شروع شد.
نمیخورَد، نمیخوابد، نمیخندد. نـ، نـ، نـ، اين حرفِ لعنتشدهی الفبا نمیگذاشت
بخورد، يا بخوابد، يا بخندد.
سکوتِ تو
گوشخراشترين صداست. سرخورده از شهر و هياهوی آن، آليس با پدر
و مادرش به سرزمينِ «شمالی»ی دورافتادهيی نقلِ مکان میکند. ورودشان به آنجا
نويدبخشِ خاموش و آرامش است و هوای پاک و زمينهای برفپوشِ در محاصرهی کوهها و
جنگلها، و زندگیيی ايمنتر و آسودهتر. آليس به «سپيدهی شمالی»
فکر میکند، و به «آفتابِ نيمهشب» و «پنجاههزار جزيره» و «سنجابها» و
«خرسها» و «گوزنهای شمالی» و «روباهها» و «گرگها» و «مينکوال». اما بهزودی
پدرش میميرد: «هيچچيز همان نمیماند، هيچچيز هرگز پايان نمیگيرد.»