۱۳۹۵/۰۳/۱۰

انديشه‌های آليس

می‌روم به سوی رختخواب—پس از مدتها، دوباره با داستانِ دختری به نامِ آليس، که به همراهِ پدر و مادرش، شهر را برای رسيدن به جايی دورافتاده و متروک درمی‌سپارد.

«شفقِ شمالی. آفتابِ نيمه‌شب. پنجاه‌هزار جزيره. سنجابها. خرسها. گوزنهای شمالی. روباهها. گرگها. مينک‌وال.»

«بزودی آن‌جا خواهيم بود، همه‌مان، در ايمنی‌ی شمال

۱۳۹۵/۰۳/۰۸

آن سُفی فُن اُتر در اين فرآورشِ (براستی وجدآورِ) اُپرای کارمن تکه‌يی از آريای هابانرا را در نافرمانی‌ی ناگهانی از تراداد/سنّت سيگار به لب می‌خوانَددر واقع، زيرِ لب: «عشق بچّه‌يی کولی‌ست و هرگز قانون را نشناخته»... صدای خنده‌ی شنودگاران شنيده می‌شود، صدای خنده‌ی خودم نيز.

۱۳۹۵/۰۳/۰۴

غروبِ «فويرباخی‌»ی خدايان

و او «حلقه» را به شوپنهاؤری ترجمه کرد. همه‌چيز کج می‌رود، همه‌چيز فرومی‌ريزد، جهانِ نو همان اندازه بد است که جهانِ کهن: — هيچ، سيرسه‌ی هندی اشاره می‌کند... برونهيلده، که پيشتر بنا بود با سرودی در بزرگداشتِ عشقِ آزاد بدرود بگويد و آرمانشهری سوسياليستی را به جهان نويد دهد که با آن «همه‌چيز خوب می‌شود»، اينک کارِ ديگری به گردن می‌گيرد. او نخست بايد شوپنهاؤر بخواند؛ او بايد کتابِ چهارمِ «جهان همچون خواست و بازنمود» را به شعر درآوردواگنر رستگار شد...
نيچه، فِتادِ واگنر، ۴

«سرودِ برونهيلده در بزرگداشتِ عشقِ آزاد» امروزه به «پايانِ فويرباخی»ی حلقه‌ی نيبلونگ نامدار است. بر طبقِ گزارشِ براين مگی در کتابِ واگنر و فلسفه، «حلقه چونان يک کُل از به بُرنايی رسيدنِ جهان در معنای آشکارا فويرباخی‌ی آن سخن می‌گويد، که در آن نيروهای فرمانروا بر جهان، در آغاز، قدرتهای خدايان در نظر گرفته می‌شوند، امّا، در جريانِ کنشِ آن، انسانها اين نيروها را از چنگِ آن خدايان درمی‌آورند، انسانهايی که مسئوليتِ جهان را بر دوشِ خود می‌نهند. در واقع همين جابجايی‌ی فراگير است که، از رهگذرِ همه‌ی خُردگانِ پی‌رنگ، پيشرانه‌ی اصلی‌ی کنش را می‌سازد. افزون بر اين، نظمِ تازه‌يی که برقرار می‌شود—آن‌گاه که آدميان مسئوليتِ خودشان را به گردن می‌گيرند—نه بر پايه‌ی رهبری يا قدرت بلکه بر پايه‌ی عشق بنا می‌شود—تنها عشق. واگنر زمانی در نظر داشت که در خطابه‌ی برونهيلده در پايانِ گوتِردِمِرونگ سطرهايی را بگنجاند که اين را آشکار می‌کرد، امّا هنگامی که به آهنگسازی رسيد نظرش را تغيير داد و آنها را به موسيقی درنياورد». اين سطرها از اين قرارند:

اينک که چون آه‌ودَم
نسلِ خدايان برفت،
اينک که بی حکمران
جهان را وامی‌هلم؛
گنجِ اسپنت‌ترين دانشِ خود را
به جهان درمی‌سپارم.
نی زر و نه دارايی،
نی شُکوهِ خدايی؛
نه خانه و نه مانه،
نی جاهِ سروَرانه؛
نه پيوندِ پُرفَندِ
پيمانِ تار،
نه قانونِ سختِ
آيينِ رياکار؛
در رنج و خوشی—تنها عشق
می‌گذارد که فرخنده باشيد!

۱۳۹۵/۰۳/۰۳

آن‌سوی خير و شر، ۲۹۶ | فريدريش نيچه

آوخ، آخر چی‌سْتيد، ای انديشه‌های نوشته و نگاشته‌ام! ديری نگذشته، از آن هنگام که هنوز چنان رنگارنگ، جوان و شرور بوديد، پُرخار و پُر از چاشنيهای نهانی، که مرا به خنده و عطسه می‌انداختيد — و اکنون؟ ديگر از تازگی‌تان برهنه شده‌ايد، و می‌ترسم که برخی از شما آماده باشيد که به حقيقت بدل شويد: به اين زودی چنين ناميرا می‌نمايند، چنين دل‌شکنانه راستکار، چنين ملال‌آور! و هرگز جز اين بوده؟ مگر چه‌ها می‌نويسيم و برمی‌نگاريم، ما ماندارينان با قلم‌موهای چينی‌، ما جاويدسازانِ آن چيزها که می‌گذارند نوشته شوند، چی‌ست آن‌چه تنها ما يارای برنگاريدن‌اش داريم؟ آوخ، همواره تنها آن‌چه پژمرده شدن می‌خواهد و بو باختن می‌آغازد! آوخ، همواره تنها توفانهای فروکشنده و وامانده و احساسهای بيگاهِ زردگون! آوخ، همواره تنها پرندگانی که از پريدن ستوه گشتند و وَرپريدند و اکنون می‌گذارند که به دست ربوده شوند، — به دستِ ما! ما جاويد می‌سازيم، آن‌چه را که ديری‌ست ديگر نمی‌تواند بزيد و بپرد، تنها چيزهای ستوه و فرسوده را! و تنها برای پس۔‌از۔نيمروزِ شماست، ای انديشه‌های نوشته و نگاشته‌ام، که رنگها دارم، رنگهای بسيار شايد، نازهای رنگارنگ و پنجاه جور زرد و قهوه‌ای و سبز و سرخ: — امّا هيچ‌‌کس از آنها پی نمی‌برد که شما در بامدادتان چون می‌نموديد، ای اخگرهای ناگهانی و شگفتيهای تنهايی‌ام، ای انديشه‌های پارينِ دلخواهِ — — بدجنس‌ام!

اين ترجمه‌يی بود از پاره‌ی ۲٩۶ از آن‌سوی خير و شر، در:
Friedrich Nietzsche, Jenseits von Gut und Böse (Leipzig: Druck und Verlag von C. G. Naumann, 1886), 266.

۱۳۹۵/۰۳/۰۲

سوگند به پانويس

در جُستارِ‌ «”مکانيکِ“ شاره‌ها» در کتابِ This Sex Which Is Not One  [در ترجمه‌ی انگليسی‌ی Catherine Porter]، لوس ايريگاره از «تأخيرِ تاريخی[ی دانش] در گسترشِ ”نگره“ی شاره‌ها» می‌پرسد و از «اپوريای پيروِ آن حتا در صورت‌بنديهای رياضی»، که از نظرِ او «تسويه‌حسابی پس‌افکنده» است که «قرار بود دست‌آخر به امرِ واقعی [ارجاع به لکان] نسبت داده شود». اما درست پيش از اين پرسشگری، ايريگاره، گويی در انديشه‌ی اين‌که گواهی بر راستينی‌ی سخنِ خود پيش بکشد، پانويسی می‌دهد بدين قرار: «به خواننده توصيه می‌شود که به متنهايی درباره‌ی مکانيکِ جامدها و شاره‌ها مراجعه کند».
آيا نبايد پرسيد که، خدا را، منظورِ ايريگاره از اين پانويس چی‌ست؟ آيا وی می‌پندارد که خواننده می‌پندارد که برای يافتنِ نمونه‌هايی از آن‌چه ايريگاره در دانشِ مکانيک يافته بايد سراغِ‌ متنهايی درباره‌ی روانکاوی‌ی لکان يا نگره‌ی فرگشتِ داروين برود؟ يا، نه، می‌خواهد به سانِ تلويحی به خواننده بگويد که هر متنی درباره‌ی مکانيکِ جامدها و شاره‌ها را که به دست بگيرد به اپوريايی (حتا) در صورت‌بنديهای رياضی برخواهد خورد که به «امرِ واقعی» نسبت داده می‌شود—به بيانِ ديگر، آيا می‌خواهد بگويد که اين چيزی‌ست چنان فراگير و خودآشکار، که نيازی به نام بردن از هيچ متنِ مشخصی نيست؟
براستی، هيچ چشمداشتی در کار نيست که فيلسوف، بويژه اگر در حالِ آهزيدنِ [to associate] شارگی با زنانگی باشد—«آن‌چه زن بيرون می‌ريزد روان است، افتان‌وخيزان است»—تا پاسخی برای آن پرسشِ آغازين فراهم کند، در هر گزاره‌يی که پيش می‌کشد پانويس بدهد و خواننده را برای دريافتِ دقيقترِ معنای آن، يا پی بردن به راستينی‌ی آن، يا به هر دليلِ ديگر، به متنهايی ارجاع دهد، اما اين ژستِ آکادميکِ توخالی به چه کار می‌آيد جز آن که خواننده را متقاعد کند که وی واقعاً دارد درباره‌ی مکانيکِ شاره‌ها حرف می‌زند؟

۱۳۹۵/۰۳/۰۱

سوگ‌سرودهای هِنری پِرسل

از ديدو و آينئاس
«هنگام که آرميده‌ام، آرميده‌ام در خاک، باشد که خطاهايم نيارد به بار
در سينه‌ی تو رنجی را، رنجی را.
به ياد آور مرا، به ياد آور مرا، اما آه! سرنوشتم را از ياد ببر.
به ياد آور مرا، اما آه! سرنوشتم را از ياد ببر.»
[+]

از شهبانوی پريان
«آه، بگذاريد برای هميشه بگريم:
چشمانم ديگر خواب را پذيره نخواهند شد.
خويش را از ديده‌ی روز خواهم نهفت،
و ز جان آه خواهم برآورد.
او رفته است، بر نبودش افسوس خوريد،
و من ديگر نخواهمش ديد.»
[+]

پرسل حق داشت روبروی آينه بايستد و بپرسد، «آينه، بگو زيباترين موسيقی‌سُرای دنيا کی‌ست؟»

۱۳۹۵/۰۲/۳۱

درباره‌ی سنگين‌گوشی‌ی زبانی

بلا بارتوک کتابی دارد، که مجموعه‌يی‌ست از قطعه‌های کوتاه برای پيانو، به نامِ Mikrokosmos، که عنوانش در ويراستِ فارسی‌زبانِ آن در ايران به «دنيای کوچک» ترجمه شده است. اين مثالِ خوبی‌ست از تنبلی‌ی ذهنی و سنگين‌گوشی‌ی فراگيرِ ما در برابرِ نوآنسهای ميانِ واژه‌ها، که همواره از بازشناختِ کاراکترِ‌ يکه‌ی آنها ناتوان است. «دنيای کوچک» ترجمه‌ی عبارتی مانندِ the little world در انگليسی می‌تواند باشد تا Mikrokosmos. («دنيای کوچک» در فارسی حتا رنگی از خوارداشت دارد، برای مثال وختی می‌گوييم فلان کس «دنيای کوچک»ای دارد!) به هر رو، منظورِ بارتوک از Mikrokosmos کيهانی‌ست فشرده در ابعادِ ريز—در واقع، قطعه‌های بسيار کوتاهِ اين کتاب مدلهايی از پيچيدگيهای کيهانی صوتی به نامِ موسيقی‌اند در مقياسِ کوچک. می‌توان با پيگيری‌ی مدلِ ساختِ واژه‌ی اصلی، که از پيشوندِ -mikro [در انگليسی: -micro] و واژه‌ی Kosmos [در انگليسی: cosmos] ساخته شده، آن را به «ريزکيهان» ترجمه کرد.

يا شايد جمع شده‌اند گوشه‌ی گوشه‌ی چشمِ ما، و نريخته‌اند

تنِ خودمان در خوابِ ما بايد دگرسانی‌يی اساسی از تنِ ديگران در خوابِ ما داشته باشد، زيرا تنِ ديگران در خوابِ ما همان تنِ واقعی‌ی آنان نيست، اما تنِ ما در خواب، در تجربه‌ی درونی‌يی که از آن داريم، همان تنی‌ست که دارد خواب می‌بيند، دارد در واقعيت خواب می‌بيند. بنابراين، همه‌ی تأثرهای عاطفی‌يی که در خواب تجربه می‌کنيم تنها در جهانِ رؤيا نيستند، بلکه سرراستانه روی جهانِ واقعيتِ ما کار می‌کنند. بارها پيش می‌‌آيد که از صدای گريه‌ی خودمان در خواب بيدار شويم و ببينيم که صورت‌مان غرق در اشک است، اما گاهی بيدار می‌شويم و به ياد می‌آوريم که در سرتاسرِ خوابی که ديده‌ايم در حالِ گريستن بوده‌ايم بی که صورت‌مان را اينک خيس يافته باشيم. بايد نتيجه بگيريم که در واقعيت اشکی نريخته‌ايم يا اشکهای واقعاً ريخته‌مان خشک شده‌اند؟

۱۳۹۵/۰۲/۲۶

موسيقی‌ی گردون | هيلدگاردِ بينگنی

خيال‌آورانه (و بلندپروازانه)، به خودم وعده داده‌ام که روزی بخشی از نوشته‌های هيلدگارد فُن بينگن (١٠٩٨-١١٧٩)، يا هيلدگاردِ بينگنی/اهلِ بينگن، را به فارسی درآورم. شبهايی در زندگی‌ی من بوده که همنِهِشهای آوازی‌ی اين زنِ موسيقيدان، نويسنده، فيلسوف، دانشور و رؤيابينِ ميان‌سده‌ای/قرون‌وسطايی، در دلِ پريشانی، لحظه‌های نابِ خوشيهای خاموش را به من هديه داده است. به نيمه‌شبهايی فکر می‌کنم که در مسير بودم در قطارهايی که مسافرانش ديگر در خواب بودند و من به اجراهای آوازهای او گوش می‌دادم، و خيال می‌بافتم که هيلدگارد بايستی، در يک ديرِ دورافتاده، هنگامی اين آوازها را روی کاغذ آورده باشد که همه‌ی ديگر زنانِ تارکِ دنيا به خواب رفته بوده باشند. و می‌شود در يادآوری‌ی سعادتِ غمگينی که در آن ساعت نصيبِ من می‌شد به يادِ فرشته‌ی ماتيلده وزندُنک نيفتاد؟
امشب در گشت‌وگذارِ ديگری در کتابِ گزيده‌ی نوشته‌های هيلدگاردِ بينگنی به اين قطعه برخوردم. اين ترجمه‌يی‌ست از:
Hildegard of Bingen: Selected Writings, trans. Mark Atherton (Penguin Books, 2001), 105.

گردون در گردشش صداهای شگفت‌انگيز برمی‌آورد، که با اينهمه به دليلِ بلندی و گستره‌ی فراوانش نمی‌توانيم شنيد؛ همانندانه، يک چرخِ آسيا يا چرخِ گاری صدا درمی‌دهد هنگامی که می‌چرخد. امّا گردون در چنان بلندی و گستره‌يی بر فرازِ زمين است که مردمان و جانورانِ روی زمين را نابود نمی‌کند؛ از اين رو به اندازه‌ی بسنده دور است، زيرا اگر اندکی نزديکتر می‌بود، آدميان و جانوران با آتش و بادها و با آب و ابرها از ميان می‌رفتند. همچنان که تن و روان يکی‌اند و از يکديگر پشتيبانی می‌کنند، به همين سان سيّاره‌ها پيشِ گردون يکديگر را استوار می‌کنند و يکديگر را نيرو می‌بخشند. و چونان که روان تن را جان می‌بخشد و نيرو می‌بخشد، خورشيد—با ماه و ستارگانِ ديگر—با آتشش گردون را گرمی می‌بخشد و نيرو می‌بخشد. بدين‌سان گردون به سرِ انسان می‌مانَد؛ خورشيد، ماه و ستارگان چشمان‌اند؛ هوا حسِ شنوايی‌ی ماست، بادها حسِ بويايی‌ی ما، شبنم چشايی‌ی ما؛ بَرهای کيهان به دستان‌مان می‌مانند و به حسِ بساوايی‌مان. و آفريدگانِ ديگر که در جهان‌اند به شکم‌مان می‌مانند، امّا زمين دلِ ماست. همچنان که دل تن‌مان را از بالا تا پايين کنار هم نگاه می‌دارد زمين نيز خُشکی‌ی ايمنی‌ست برای آبهای روی سطحِ آن و مقاومتی استوار در برابرِ آبهای زيرِ زمين تا نگذارد آنها به‌اشتباه بيرون بريزند.

۱۳۹۵/۰۲/۲۴

همه‌چيز را رها کنيد

به عنوانِ پُرآوازه‌ترين زنِ سوررئاليستِ نويسنده‌ی نسلِ دهه‌ی ١٩۶۰ در فرانسه، ويراستارِ مجموعه‌ی آثارِ مارکی دو ساد، نويسنده‌ی يکی از پژوهشهای اصلی درباره‌ی ساد، سازمان‌دهنده‌ی نمايشگاهِ چشمگيرِ ساد در ١٩۸۶، و منتقدِ سرسختِ روالهای اجتماعی و فرهنگی‌ی معاصر، اَنی لو برَن (زاده‌ی ١٩۴۲) يکی از چهره‌های برجسته‌ی زندگی‌ی انديشه‌کارانه‌ی فرانسوی‌ست. Lâchez tout {همه‌چيز را رها کنيد} (١٩٧٧)، نقدی بيرحمانه بر سويه‌هايی پَسرو از نوفمينيسمِ فرانسوی، برايش بدنامی‌ی آنی آورد.
 
متأسفانه، اين کتاب ـــ شايد با پيش‌بينی‌ی واکنشهای قالبی‌ی فمينيستهای انگليسی۔آمريکايی؟ ـــ‌ پس از گذشتِ ساليانِ دراز هنوز به انگليسی ترجمه نشده، امّا ترجمه‌ی انگليسی‌ی درآمدِ آن را در کتابِ زير می‌توان يافت، که پايه‌ی اين ترجمه‌ی فارسی و معرفی‌ی کوتاهِ بالا بوده است:
Penelope Rosemont (ed.), Surrealist Women: An International Anthology (The Anthlone Press, London: 1998), 306-309.

درآمد به همه‌چيز را رها کنيد
نوشته‌ی اَنی لو برَن

وحشتی دارم از بد فهميده نشدن.
ـــ‌ اُسکار وايلد

در شانزده‌سالگی، تصميم گرفتم که زندگی‌ام آنچه ديگران می‌خواستند نباشد. اين عزم ـــ‌ و شايد بخت ـــ‌ به من اجازه داد که از چنگِ بيشترِ شوربختيهای چسبيده به وضعيتِ‌ زنان بگريزم. با اينهمه من، شادمان از ابرازِ‌ تمايلِ فزاينده‌ی زنانِ جوانِ امروزين به وازدنِ مدلهايی که تاکنون به آنان پيشکش شده‌اند، متأسّف‌ام که آنان ظاهراً آماده‌اند تا از نفیِ سراسر صوری‌ی اين مدلهای قديمی پشتيبانی کنند، و آن هنگامی‌ست که به اين رضايت نمی‌دهند که صرفاً باز مرسوم‌شان کنند. در زمانه‌يی که همه‌کس با خاطری آسوده و آهنگی يکنواخت می‌گويد که آدم زن زاده نمی‌شود بلکه زن می‌شود، به نظر می‌آيد که کمتر کسی خود را بر سرِ يکی از زنان نشدن به زحمت بيندازد. در عمل، درست عکسِ اين است. برخلافِ تلاشهای فمينيستهای سده‌های هجدهم و نوزدهم که می‌کوشيدند تفاوتِ خيالی‌يی را بزدايند که به مردان قدرتِ واقعی بر زنان می‌داد، سرگرمی‌ی نوفمينيستهای سالهای اخير اين بوده که واقعيتِ آن تفاوت را جا بيندازند تا مدّعی‌ی قدرتی خيالی شوند که گفته می‌شود از زنان دريغ شده است. آنان چنان سراسر دست‌درکارِ جا انداختنِ واقعيتِ اين تفاوتِ خيالی‌اند که سرانجام، شورش بر امکان‌ناپذيری‌ی بودن می‌‌رود تا زيرِ ضربه‌های خرفتی‌ی ستيزه‌جويانه از ميان برود و بدين‌سان آغازگرِ تعهد به بودن باشد. آيا تا ابد بايد به خودمان يادآوری کنيم که برای شورش به نياکانی نياز نداريم؟ و بيشک، نه به مشاورانِ فنّی‌ی مشتاق به دادوستدِ نسخه‌هايشان برای نافرمانی‌ی زنانه از آ تا ی.
نظر به گستره‌ی آن جنايتها که کمابيش به شيوه‌ی قانونی به آنها دست می‌زنند، نه تنها عليهِ زنان بل همچنين عليهِ همه‌ی آنان که دستِ رد به سينه‌ی رمزگذاری‌ی اجتماعی‌ی نقشهای جنسی می‌زنند (همجنسگرايان به ويژه)، اين شورش را تنها اضطراری می‌توان شمرد ـــ‌ چنان اضطراری که نمی‌توانم از بر هم زدنِ همسُرايی‌‌ی آنانی خودداری کنم که، نرينه [باشند] يا مادينه، مدّعی‌اند که آن را از تيرگی‌يی خصوصی می‌آهنجند، [يعنی] آنجا که به‌تندی شکل می‌گيرد و زورِ مقاومت‌ناپذيرش را از آن بيرون می‌کشد. تأکيد می‌کنم: اين شورش همواره روحيه‌ی جمعی را نشانه می‌رود، فارغ از آن که جمعيت بر چه پايه‌هايی استوار شده باشد. پس،‌ چگونه نمی‌بينيم که امروزه هر زنی از بازيابی‌ی خودش محروم خواهد شد اگر متوجّهِ آن نباشد که هريک از نُطقهای آتشين‌اش را می‌توانند برای ساختنِ ايدئولوژی‌يی بازبَرَند و به کار گيرند که همان‌قدر در طرح‌اندازيهايش تناقض‌آميز است که در نيتهايش تماميت‌خواه؟ حتّا می‌بينيم که وی تلويحاً از همه‌سو کمابيش تشويق می‌شود که مطالبه‌های جنسِ خود را ابراز کند، از زمانی که آنچه «مرامِ زنان» خوانده می‌شود همچون تصويری به نمايش درآمد از شورشی رام‌شده در درونِ تورِ بهنجارِشِ [= normalization] سلبی که عصرِ ما در افکندنِ آن بر دورافتاده‌ترين فضاهای افق زبردستی‌ی بسيار دارد.
در حالی که همواره هم سروَرانی را خوار شمرده‌ام که همچون بردگان عمل می‌کنند و هم بردگانی را که مشتاق‌اند پوستينِ سروران بر تن کنند، اعتراف می‌کنم که کشاکشهای عادی‌ی ميانِ مردان و زنان اهميتِ بسيار کمی برای من داشته است. همدلی‌ی من در عوض به آنانی می‌رسد که نقشهايی را که جامعه به آنان اختصاص می‌دهد رها می‌کنند. چنين کسانی هرگز ادّعا نمی‌کنند که جهانی نو می‌سازند، و راستکاری‌ی بنيادينِ آنان در همين است: آنان هرگز پنداره‌شان از بهروزی را بر ديگران برنمی‌نهند. با عزمی قدرتمند که اغلب می‌تواند نظمِ پابرجا را واژگون کند، تنها شادند که استثناهايی‌اند که به قاعده نه می‌گويند.
اُسکار وايلد برای من جالبتر است از هر زنِ بورژوايی که پذيرفته شوهر کند و بچّه بياورد، و سپس، يک روزِ دلپذير، يکباره احساس می‌کند که خلّاقيتِ ای بسا فرضی‌اش بی‌ثمر می‌شود.
و اينچنين است.
اولويتهايم دراين‌باره را فهرست نخواهم کرد: بيهوده خواهد بود که چنين کنم، و به‌غايت دلسردکننده برای مرامِ زنان.
اين واقعيت که من بهترين کارهايی را که از دست‌ام برآمده کرده‌ام، تا از گرفتاری‌ی روانی، اجتماعی و فکری در سرنوشتِ زيستی‌ام بپرهيزم، به خودم مربوط است، امّا هرگز به تلاشِ جامعه برای آن که کاری کند که به نامِ همه‌ی زنان احساسِ گناه کنم، و مرا به درونِ مرزهای آن سرنوشت پس براند، تن درنخواهم داد. چنان بی‌بندوباری‌ی ناگهانی و چاره‌ناپذير در جست‌وجوی هويتِ هر زن به‌واقع زنان را درست در دلِ آزادی‌شان تهديد می‌کند هنگامی که به بهای همه‌ی تفاوتهای ويژه‌ی ديگر بر تفاوتِ ژانه‌ای [= gender difference] تأکيد می‌شود. بگذاريد به‌آرامی تنها در نظر بگيريم که همه‌ی ما به نامِ خدا، طبيعت، انسان و تاريخ چه‌ها کشيده‌ايم. امّا، می‌نمايد که آنهمه کافی نبوده، زيرا همه‌اش زيرِ پرچمِ زن باز سر برمی‌آورد. متخصّصانِ وادارگری اشتباه نمی‌کنند هنگامی که با حرارتِ ناگهانی بر شمارِ آن سازمانهای ملّی و بين‌المللی می‌افزايند که به la condition feminine {«وضعيتِ زنان»}  می‌پردازند بی که در عمل هيچ تغييرِ قانون‌گذارانه‌يی از پی بياورند. و آنان دشوار می‌توانند چندان به بيراهه بيفتند، از آن دم که لويی آراگون، آن پسرِ سرودخوانِ سرکوب برای نزديک به نيم سده، اعلام کرد که زن «آينده‌ی مرد» است. من جدّی‌ترين ترديدها را دارم درباره‌ی آينده‌يی که بتواند چيزی همانندِ الزا تريوله به نظر برسد.
در هر آن‌چه به نامِ زن گفته و نوشته می‌شود، بازگشتِ هر چيزی را ـــ‌ به بهانه‌ی آزادسازی ـــ می‌بينم که تَرادادانه [= traditionallyزنان را فروکاسته است: آنان خانواده را محکوم می‌کنند امّا مادری را همچون بنيادِ خانواده می‌ستايند. آنان به پنداره‌ی زن۔همچون۔شیء حمله می‌کنند امّا باز۔زنده‌سازی‌ی «رازناکی‌ی زنانه» را تبليغ می‌کنند. و افشاگری‌ی نسبتهای ميانِ مردان و زنان همچون نسبتهای قدرت نگره‌هايی درباره‌ی تهوّع‌آورترين و تهيمغزانه‌ترين دادوبيدادهای زناشويی به راه می‌اندازد. برای من اينها تنها دليلهای بس بيشترند تا خشنود باشم که قاطعانه از بُن‌بستهای آنچه «حساسيتِ زنانه» خوانده می‌شود روی گردانده‌ام. وانگهی، هيچ‌چيز نمی‌تواند کاری کند که بيزاری‌ی طبيعی‌ام از اکثريتها دگرگون شود، بويژه هنگامی که آنان از شهيدانِ نيمه‌وقت ساخته شده‌اند ـــ‌ پديده‌يی عمدتاً باخترزمينی.
هرچه سروصدای زمانه‌مان کَرکننده‌تر باشد، بيشتر احساسِ اطمينان می‌کنم که زندگی‌ام جايی ديگر است، سُران در امتدادِ عشق‌ام که هيئتهايش گورِ گذرِ زمان‌اند. من به تو می‌نگرم. ما بر پُلِ تَرانمايی [= transparency] ديدار خواهيم کرد پيش از آن که در شبِ تفاوتهايمان غوته خوريم. ما، نزديک به يکديگر يا در فاصله‌يی، شنا خواهيم کرد، پُرتنش يا آشفته‌هوش، در حالی که برخلافِ جريانِ چيستان‌مان می‌رويم تا خود را در آغوشِ نامطمئنِ سايه‌های گذرايمان بيابيم. ما تنها کسانی نيستيم که پيش از فرورفتن در شبِ تفاوتهايمان به نقطه‌يی از ترانمايی برخورده‌ايم و برآمده‌ايم بی‌اعتنا به اينکه نرينه‌ايم يا مادينه. و اگر شمارِ بسيار کمی از مردان آسان می‌يابند که خود را در اقرارِ فرانسيس پيکابيا، «زنان عاملانِ آزادی‌ی من‌اند»، بازشناسند، دليل‌اش شايد اين باشد که چنان چيزی تنها با پيروزی‌ی يک معجزه‌آسا از راه می‌رسد که مردان و زنان هنوز کشف‌اش نکرده‌اند. از همين‌روست که اعتراض می‌کنم به اينکه [ما را] تنها به دليلِ تصادفی زيستی به خدمتِ ارتشِ زنانِ درگير در نبرد ببرند. فرديتِ ديوانه‌وارِ من درست در تناسب است با همه‌ی آنچه برای اندردگرِش‌پذيری [= interchangeability]‌ی همه‌ی باشندگان می‌جنگد.
اين کتاب فراخوانی به فرار از خدمت است.

اين ترجمه بعدها ويرايش شده است.